ماجرای آقای سرکج
آقای سرکج از وقتی به دنیا آمد سرش کج نبود. او هم مثل همهی آدمها با سر صاف به دنیا آمده بود. اولین بار از یک سمینار شروع شد. آقای سرکج که آدم مهمی بود به عنوان سخنران دعوت شده بود. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و آقای سرکج با شور و هیجان خاصی پشت تریبون صحبت میکرد که ناگهان از میان جمعیت کسی بلند شد و دستش را بالا آورد. قبل از این که آقای سرکج بفمهد چه خبر است، احساس کرد یک جِرم سیاهرنگ دارد به طرف او میآید. یک لنگهکفش بود. آقای سرکج، سرش را کج کرد که کفش به او نخورد ولی لنگهکفش سیاه، محکم به گردن او خورد. آقای سرکج احساس کرد در آن سخنرانی خیلی زیاد صحبت کرده است.
سمینار بعدی، آقای سرکج تصمیم گرفت فقط مجری باشد. وقتی رفت اعلام برنامه کند، دوباره همان جسم سیاه آمد و شرغ خورد توی پیشانیاش. با خودش گفت اصلا دیگر نمیروم روی سن. اینبار در یک سمینار دیگر، آقای سرکج از توی جمعیت دستش را بلند کرد که یک سوال بپرسد. سوالش که تمام شد، جسمی شاید سیاه، از پشت سر آمد و خورد پسِ سرش. آقای سرکج بدون این که پشت سرش را نگاه کند آرام سر جایش نشست. نمیدانست چرا هر بار سخن میگوید این بلا سرش میآید. میخواست بداند؛ برای همین، آخر سمینار دستش را بالا گرفت و گفت: «میشه من یه سوال بپرسم؟» هنوز چیزی نپرسیده بود که جسم سیاه دیگری...
شب توی خانه از همسرش پرسید: «به نظر تو من خیلی بد حرف میزنم؟» در همان حال، بچهی آقای سرکج داشت پشت سرش توپبازی میکرد و در حال و هوای بچگی، توپ را شوت کرد. همسر آقای سرکج فریاد زد: «مواظب سرت باش!» آقای سرکج نمیدانست چه شده؛ با قدرت تمام سرش را کج کرد و دستهایش را محکم روی سرش گذاشت. توپ از کنار سرش رد شد. آقای سرکج نفس راحتی کشید. خواست سرش را صاف کند ولی احساس کرد سرش صاف نمیشود. دو سه بار سعی کرد ولی فایده نداشت. و به این صورت سر آقای سرکج برای همیشه همانطور کج ماند.
من: حامد
کلمات کلیدی :