سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حضوری بی انتها

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/3/19 12:45 صبح

 

برای چندمین بار، نگاهی مضطرب به ساعت دستش و سپس نظری به آسمان انداخت و گوش سپرد به غرش رعد...
یعنی ممکنه بارون تموم بشه و پیداش بشه! کی می رسیم؟ دیگه تو این شب، از خونه بیرون نمیرم... نهیبی بود که به خود زد.

*همانطور که نشسته و زانوانش را در بغل گرفته بود، از پشت میله های مشبک به آسمان نگاه کرد. شب چهاردهم بود و موعد قرار ماهانه. برای چندمین بار، نگاه به ماه و سپس، مثل تمام ماههای گذشته.... بچه ها ساعت چنده؟ و اعلام ساعت توسط دوستانش که هر کدام گوشه ای بی حس افتاده و می دانستند که نباید مزاحمش شوند...یعنی هنوز یادشه؟؟ آروم باش..تلنگری بود که به افکار پریشانش زد.

با عجله در را باز کرد و سریع به اتاق خودش رفت. نگاهی به ساعت و سپس، شاخه ی مریم که با تمام ماندگاری و قدمتش، تنها زینت بخش اتاق بود، و نیم نگاهی به آسمان، باران بند آمده بود. از حضور کاملش در دل آسمان، لبخندی بر لب آورد و ... به موقع رسیدم. یعنی الان کجاست و چه میکنه؟ حتما فراموش نکرده.....یاد آوریی بود که به روح خسته اش کرد.


*کشان کشان خود را به پایین میله های مشبک رسانید و به یاد گل مریمش، شاخه ی زیتون را  به قلبش نزدیک کرد...

گل خشکیده ی مریم را بغل گرفت ، با حسی نه دور و غریب، بسیار آشنا و نزدیک، به کنار پنجره رفت...

*به قلب آسمان و قرص کامل ماه نظر کرد و شاخه ی زیتون را به صورتش چسبانید.

چشم دوخت به ماه شب چهارده و گل مریم را به گونه اش نزدیک کرد.

دوازده ضربه ساعت و اعلام موعد مقرر و قرار حضوری بی انتها...

*هستم محبوبم، روزی به پیش تو بر می گردم، منتظرم باش.
دوستت دارم عزیزترینم، همیشه منتظر میمونم.

عطر گل مریم فضا رو پر کرده بود، عطری با حس و لمس و طعم حضور، حضوری بی انتها..


        نفر بعدی   آقا حامد                                                               

                                                                                                          




کلمات کلیدی :