...سری است خدایی!
می شد بنشینم از چشم های "او" بنویسم، "او"ی عاشقی بی دلیل من! یحتمل اگر عشقم سنتی باشد، باید چشمانش سیاه باشد و نگاهش گیرا! با یک جفت ابروی مشکی بهم پیوسته! می شد بنشینم از زلف پریشان و روی مهربان و لب خندانش بنویسم، که شاید دلیل شود برای هرگز عاشق نشده هایی که عشقم را به بی عقلی ملامت کردند و گذشتند... آن نه خال است و زنخدان و سرزلف پریشان پی نوشت یک: این همه سیاه کردم که بگویم، من نمی توانم در باب اعضای صورت بنویسم! جناب رائد و سایه خانوم ببخشایند.
می شد بنشینم... آخرش چه؟! می شدم یکی مثل زلیخا، که برای اثبات درستی عشقش، مهمانی بگیرد و... اما اگر او یوسف نبود چه؟! جماعت به جای بریدن انگشتان، به سخره ام می گرفتند!
جایی قبل ترها نوشته بودم: "... عاشقش شدم چون آنقدر خوب بود که نمی شد عاشقش نشد. برای همین عقل نیز با همه ی جذبه و هیبتش، پشت دل ایستاده بود و حمایتش می کرد. وقتی که من عاشق شدم، هم عقل بود، هم دل. آخر من با تمام وجودم عاشقش شده بودم؛ با تمام وجودم!"
من تمام وجودم را به خدا سپرده بودم تا او عاشقم کند و حالا هم عاشق شده ام و میان این عشق خدایی، چه کار هجوی است، نوشتن از زلف پریشان یار!
که دل اهل نظر برد، که سری است خدایی
پی نوشت دو: بیت بالا از یکی از غزلیات سعدی شیرازی انتخاب شده بود.
پی نوشت سه: زحمت پست بعدی إن شاءالله با آقای احسان بخش.
کلمات کلیدی :