مشتاقم، از برای خدا... یک شکر بخند!
یا رفیق!
کاغذ و مداد رو از تو کیفم در آووردم و برا این که بتونم چند دقیقهی دیگه هم پیش خودم نگهش دارم، گفتم بیا نقاشی کن!
قبول نکرد، گفت خودت بکش!... منم که تو نقاشی دسته کمی از اگزوپری نداشتم، فقط به جای مار بوآ باز و بسته؛ آدمک مسخره ای رو بلد بودم که از کودکیام یادم مونده بود، شروع کردم براش کشیدن و خوندن:
چشم چشم، دو ابرو
دماغ و دهن، یه گردو
چوب چوب، دو تا گوش
مواش نشه فراموش!
و اونم آروم محو آدمک بد قیافه ی من شده بود!
بعدش نوبت خودش شد:
چه ذوقی میکنم وقتی می بینم تو نقاشیای این فرشته های کوچولو، دهن همیشه خندونه!
چرا بزرگتر که میشیم، انگار شادیامون کوچیکتر میشن؟... شایدم اون قدر مثل آدم بزرگا می شیم، که کارای جدیمون!! نمیذاره به خیلی چیزا راحت دلخوش کنیم!
تهنوشت:
خب نفر بعد... فاطیما خانوم، که به اندازه کافی مرخصی رفته!!! فردا شب منتظریم!!!
کلمات کلیدی :