سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازی روزگار!

ارسال‌کننده : در : 87/4/9 3:40 صبح

خدای مهربان!
می نشست یک گوشه و از صبح تا شب فکر می کرد!
به همه چیز!
و آخرش هم بلند می گفت: «آدم گرگ بیابون باشه و مادر نباشه!»
هر روز هفته کارش همین بود...
مفاتیح اش را بر می داشت  و می نشست کنار تلفن وشروع می کرد از دعای روز
گرفته تا اعمال مستحبی ماه!
مفاتیح اش را بر می داشت ویک گوشش به تلفن به اینکه  نکند پروانه ای  ، محمدی  ، ناهیدی ،کسی تماس بگیرد!
مفاتیح اش را بر می داشت  و یک در میان برای سلامتیشان هی _ آیه الکرسی _ می خواند.
چشم به ساعت بود!
به فرار ثانیه ها...به آمدن روز ها به رسیدن جمعه شب!
به اینکه از صبح خانه را برق می انداخت و غذا می پخت برای مهمانهابش تا دم غروب که دانه دانه برسند...دیر و زود..نوه ها...داماد ها..عروسش..پروانه ‍‍‍‍، ناهید، محمد...
یکی یکی بوسشان کند و در آغوش بگیردشان...احوال پرسی کند و _ یواشکی _ دلش بگیرد برای چند ساعت بعد که می رفتند و دیدارشان می افتاد به جمعه شب بعدی!
وشنبه ها برایش چقدر دیر می گذشت....می نشست یک گوشه و مفاتیح در دست از صبح تا شب فکر می کرد و گوش به تلفن _آیه الکرسی _ می خواند...«آدم گرگ بیابون باشه و مادر نباشه!»
گاهی هم که دراز می کشید تا _ مثلا _ استراحت کند..فکرش پرواز می کرد روی سنگ قبر حاج اسماعیل که تا بود چقدر خانه اش روشن تر بود...!
ذهنش می رفت به قدیم تر ها...به حاج اسماعیل ...به جوانی اش..به کودکانه های فرزندانش...خاطراتش را مرور می کرد از عروسب تا جمعه شب قبل و چرتش می برد با _ چشم _ های تر ‍، پای تلفن!
به ندرت هم اگر تلفن زنگ می زد مثل مرغ پرکنده می دوبد که نکند محمدش...پروانه..ناهید...و می مرد و زنده می شد تا می فهمید بنده خدایی شماره را اشتباه گرفته، «آدم گرگ بیابون باشه و مادر نباشه!»
_ دل _ اش هم می گرفت گاه گاهی!
از آن وقت ها که نه مفاتیج  آرامش می کرد و نه آب دادن گل های حیاط و نه حتی فکر!
آنقدر دلش می گرفت که با آن سن و سال _ های های _ می بارید!
دل اش آنقدر تنگ می شد از دنیا و زمین و زمان که آرزوی مرگ می کرد...که هی به روزگار و بازی هایش نفرین می کرد!
دل اش  می خواست که حاج اسماعیل زنده بود ! بچه ها دور و برش بودند ..
دل شوره هم داشت...نه هیچ چیز آرامش نمی کرد ...از دست خودش عصبانی بود و از حاج اسماعیل و ناهید و پروانه و محمد و روزگار هم!
:«آدم گرگ بیابون باشه.....

 

BuZz1:  نونوایی ام ساعت 3 پخت نمی کنه ..چه برسه به این مغز کوشمولوی من!.....

BuZz2:  زیاد بود؟ قابلی نداشت!

BuZz3: من محیام!

BuZz4: 

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست

 



کلمات کلیدی :