پیاز
زن جوان روبروی اجاق گاز، مشغول تفت دادن پیازها توی ماهیتابه بود. شوهر از راه رسید.
-سلام بر مادر مهربون من! امروز ناهار چی داریم خانومی؟
- یه کلمپلویی پپزم که انگشتاتم بخوری...
مرد دست زنش را گرفت و تا جلوی صورت خود بالا آورد. چشمهایش را بست و گفت:
- عشششق است. بوی عشق! بوی پیاااااز... همیشه دستهای مادر بوی پیاز میداد...
اشک در چشمهای زن جمع شد. دستش را از دست مرد بیرون کشید و مشغول تفت دادن پیازها شد و زیر لب گفت:
- هیچ وقت موقعیتش پیش نیومد که بفهمم دست مادرم چه بویی میده...
کلمات کلیدی :