دوست مامان
با صدای محمدرضا سرشار (همون که قبلنا قصهی ظهر جمعه رو میخوند) بخونید:
تا اینجای داستان رسیدیم که مهتاب چند روزی دچار اضطراب و سردرگمی شدیدی شده بود.
ماجرا از آنجا شروع شد که خانمی ناشناس در اتاق پذیرایی مهمان مادر مهتاب شده بود. مهمانی آشنا با مادر که حتی آلبوم قدیمی خانوادهگی را هم در اختیار او قرار داده بود. هر چند مهتاب تا به حال او را ندیده بود.
مهمان ناآشنا با دیدن عکسی در آلبوم حالش منقلب شده و به گریه می افتد. مهتاب کنجکاو دیدن آن چیزی می شود که حال خانم مهمان را دگرگون ساخته. مادر تمایلی به نشان دادن آن عکس به مهتاب ندارد. مهتاب از لحظه ای غفلت مادر استفاده کرده و با دیدن عکس بر جا میخکوب میشود. چهره ی فردی آشنا در عکس خودنمایی میکند. حسی گرم سراسر وجود مهتاب را گرفته و برای کمک به آن مهمان غریبه تصمیم میگیرد از عکس قدیمی با تلفن همراه خود عکس انداخته و با آن فرد مقایسه نموده تا مطمئن شود. نقشه مهتاب لو رفته و موبایل توسط مادر ضبط می گردد . مهتاب مجبور به تغییر نقشه می گردد اکنون مهتاب از نبود مادر استفاده کرده و بار دیگر عکس را نظاره می کند....
و اما ادامهی داستان...
دستانش را همانند قنوت نماز به هم چسبانده بود. عکس قدیمی را داخل چالهای که بین دستهایش ایجاد شده بود انداخته و داشت به آن نگاه میکرد. گردنش را معصومانه کج کرده بود و آرام اشک میریخت. خودش هم نمیدانست چه مرگش شده است. البته این حرفی است که مهتاب در دلش به خود نهیب زد «چه مرگت شده دختر !!». یک وقت به حساب بی ادبی نویسنده نگذارید!
در همین افکار غوطه ور بود که صدای باز شدن در آمد. بیست و هفت- هشت سالی میشد که قفل در عوض نشده بود و مثل همیشه وقتی مادر میخواست در را باز کند باید اول در را به طرف خود می کشید و بعد کلید زنگزده را تا نصفه وارد مغزی قفل میکرد؛ آخر کار هم چند لگد آرام به پاشنهی در میزد تا فرجی شود و در باز شود. همین سبب می شد علاوه بر سر و صدای زیاد، چند دقیقه ای هم طول بکشد تا مادر وارد خانه شود.
در همین اثنا مهتاب از فرصت استفاده کرد و عکس را در آلبوم قرار داد. خود را به در ورودی اتاق رساند و سرش را به دیوارهی عمودی چارچوب تکیه داد. پای راستش را پشت پای چپش قفل کرد و همان طور که یک دست را مثل دستهی فنجان به کمر حلقه زده بود، آن دست دیگرش را به آن طرف چارچوب تکیه داد.
مادر وارد حیاط شد. قدبلند و دوست داشتنی. مهتاب داشت زیر چشمی نگاهش میکرد ولی مادر هنوز چشمش به مهتاب نیفتاده بود. نزدیک پله ها که رسید دستش را روی حفاظ گذاشت و سرش را بالا آورد.
- بهبه مهتاب خانم. اینطور نگام نکن دلم واست میسوزه. چیه پول میخوای؟
نه مامان پول کدومه. آخه چطور بگم؟ راستش ... راستش ...
- نمیخواد بگی خودم فهمیدم. با این گلی که لپهای تو انداخته حتما شوهر میخوای.
ماااااااااااااااامااااااااااااااااااااان. این حرفا چیه؟ اصلا قول بده راستشو بهم بگی؟ تو رو به ارواح خاک عزیز قسم بخور راستشو میگی.
- آره عزیزم بگو. فقط تو رو خدا مثل سوزنبان که جلوی رفت و آمد قطارا رو می گیره نباش. از جلوم برو کنار بذار بیام تو اطاق و صحبت کنیم. به ارواح خاک عزیز راستشو میگم.
نه مامان تا نگی نمیذارم بیای تو.
-ای خدا عجب گیری افتادیما. خب بگو. چی شده؟
مامان این خانمه که عکسش تو آلبومه کیه؟ همونی که جمعه هم نشون دوستت دادی و های های گریه کرد.قسم خوردی راستشو می گیا.
- نمیشناسیش مامان. بعدا بهت میگم. بذار بیام تو؛ خستهام.
نه مامان قسم خوردی. قسم ارواح خاک عزیز که اینقدر برات عزیزه. بگو دیگه.
مادر و دختر نگاهشان به هم گره میخورد. پردهی اشکی روی چشمهای مهتاب به لرزه میافتد. مادر هم دست کمی از او ندارد. خودش را کنترل میکند که بغضش نترکد. اما چه کند با این صدای لرزان.
همه چیز از اون روزی شروع شد که بابات رو تیربارون کردند...
افاضات التهیه:
برای اولین بارم است که داستان مینویسم. به جز «من او» هم که به اصرار دوستان بوده،هیچ کتاب داستان و رمانی نخواندهام. کاستی هایش را نبخشایید بلکه حتما گوشزد کنید. خوشحال میشوم.
کلمات کلیدی :