سؤال بی جواب
یه باره دیگه حساب کرد.
مثل همیشه سر کلاس خوابش گرفته بود و کاغذ و مدادش رو درآوورده بود و همونطور که گوشش به مریم بود، شروع کرده بود به نوشتن شعر.اما چند دقیقه ای بود که به جای نوشتن ادامه ی شعرش داشت عددا رو جمع و تفریق میکرد.هر کاری می کرد نمی شد!
دیگه نتونست آروم بشینه، هنوز جمله ی مریم تموم نشده بود که گفت:«خانوم اجازه؟!»
خانوم کریمی همونطور که پشت میزش نشسته بود کمی سرش رو گردوند و نگاهش کرد:«جانم؟!»
- می شه یه سوال بپرسم؟
-الان؟!
یه دفعه انگار فهمیده باشه سؤالش بی موقع بوده، ببخشیدی کرد و ساکت شد. خانوم کریمی بلافاصله جواب داد:«نه نه! منظورم این نبود. الان وقت کلاس در اختیاره مریمه. مریم! می تونه سؤال بپرسه؟»
مریم به نشانه ی تایید سری تکون داد.
- خب! خانوم موبایل چه سالی وارد ایران شد؟
لبخندی روی لبای خانوم کریمی نشست و چشمهاش برق زد! زیر لب آفرینی گفت و دوباره رو کرد به مریم، که مات و مبهوت پای تخته وایساده بود:«خب مریم خانوم اجازه دادی، خودت هم سؤالش رو جواب بده»
مریم با لحن شاکیی گفت:«من چه میدونم! وسط قصه ی من پریدی که این سؤال بی ربطو بپرسی؟!»
همون طور که همه ی حواسش به خانوم کریمی بود و واکنشاش رو زیر نظر داشت، جواب داد:«قرار شد جواب سؤال منو بدی. اصلنشم بی ربط نیست» لباش رو با زبونش مرطوب کرد و ادامه داد:«ببین! تو اول قصهت گفتی مهتاب با موبایلش از اون عکسه عکس گرفته، پس موبایلش دوربین دار بوده! موبایل دوربین دار مگه چند ساله اومده تو ایران، اونم مثه الان که بچه مدرسه ایا هم داشته باشن! چند سال بیشتر نیس. اصلا فرض کنیم 10 سال خوبه؟ که عمرا این همه سال باشه. این مهتاب خانوم تو هم دانش آموزه یعنی نهایتا می تونه پیش دانشگاهی باشه و خیلی دست بالا حساب کنیم، 18 سالش بشه.فرضم می کنیم همون سال اولی که موبایل دوربین دار اومده یعنی مثلا اون ده سال پیش خودمون، این پیش دانشگاهی بوده.18 سال و 10 سال... میشه 28 سال. الان 30 ساله که از انقلاب می گذره. وقتی گفتی باباش تیربارون شده، همه ش منتظر بودم باباش خلافکار بوده باشه، که تازه اونم بعد انقلاب با طناب دار اعدام می کنن نه تیربارون، ولی خب میشد ماسمالیش کنیم!!!ولی یه جوری از باباش گفتی که آدم به این نتیجه می رسه قبل انقلاب شهید شده.خب هر جور حساب کنیم نمی شه دیگه! بااین چیزایی که تو گفتی با تموم اون فرضای دست بالایی هم که گرفتیم، مهتاب خانوم تو حداقل باید دو سال بعد از اینکه باباش شهید شده دنیا اومده باشه!!! چه جوری می شه اون وقت؟!»
حرفش که تموم شد، انگار که ذهنش دوباره آروم گرفته باشه، بی خیال ولوله ای که سؤالش تو کلاس به پا کرد، شروع کرد ادامه ی شعرش رو نوشتن!
تهنوشت:
1.تا آخر کلاس اینقدر بحث و حرف و همهمه شد که مریم بیچاره نرسید قصه ش رو تموم کنه و زنگ خورد، آخر کلاس خانوم کریمی ازش پرسید:«خب حالا آخرش چی می شد؟ اون عکسه و این ماجرا و ...؟؟»
مریم همون طور که می رفت سمت نیمکتش جواب داد:«هیچی خانوم! مثه این فیلم هندیا می شد! بعد از تیربارون بابای مهتاب، خرج دوتا خانواده می افته رو دوش مامان مهتاب. خب از پسش بر نمی اومد. اون خانواده هه هم، چند تا بچه بودن که کوچیکترینشون هنوز یه سالشم نشده بود. مجبور می شن بذارنش پرورشگاه! بعد انقلاب مامان اون خانواده آزاد می شد. اون مهمونه همون مامانه بوده که بعد سال ها اومده بود و به مامان مهتاب سر می زد و یاد خاطراتشون افتاده بودن. اون عکسه هم عکس همون مامانه بود. خانوم اسفندیاریم همون دختره بود که حالا بزرگ شده بود و آخرش مهتاب از روی شباهت چهره، این مادر و دختر رو بهم می رسوند!»
2. داستانتونو که خراب نکردم؟ اگه کردم هم به قول کوثر خانوم زیاد نفرینم نکنید! خب سخته نتیجه ی یه کار گروهی رو بدن دست یه نفر و همه هم راضی باشن!
3. این هفته خیلی هیجان داشت! می شه بازم از این بازیا بذارید جناب مدیر؟
کلمات کلیدی :