سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکانس اول

ارسال‌کننده : در : 87/8/4 1:35 صبح

همون طور که روی پله برقی وایساده بود، خدا خدا می کرد مترو خلوت باشه و صندلی گیرش بیاد. بند ساکش رو از شونه ی چپش برداشت و انداخت رو شونه ی راستش.
صدای مترو رو که شنید صبر نکرد و شروع کرد رو پله برقیا دوییدن که این قطار رو از دست نده.

پاشو که گذاشت تو واگن،‌اول از همه صندلی خالی رو دید. خوشحال از اینکه مجبور نیست وزن ساکش رو بیشتر از این تحمل کنه و جایی گیرش اومده، روی صندلی نشست.کمی خم شد، ساک رو روی زمین گذاشت جلوی پاش و دوباره صاف نشست.
مترو، خلوت تر از اونی بود که کسی وایساده باشه و برا همین، بی اراده نگاهش با نگاه دختر رو به روییش گره خورد.چند لحظه مکث و بعد هر دوشون نگاهها رو از هم دزدیدن.

...
نه! باورم نمی شه. یعنی این خودشه؟
نه!این همه سال دلم می خواست باز ببینمش اون وقت... خدایا...؟!
حتما یکیه که شبیهشه!

...
سرش رو کمی آوورد بالا تا دوباره دزدکی نگاهش کنه، تا نگاهش بهش افتاد، اوون هم نگاهش رو باز دزدید!
کم کم داشت مطمئن می شد خودشه. هم از این شباهت عجیب هم از نگاه دزدیدنای اون. تنها چیزی که براش عجیب بود و نمیذاشت بره سراغش، سر و وضعش بود.

ته‏نوشت:
1.همینه دیگه! پست نصف شبانه، اونم با یه ذره وقت، اونم با این نویسنده... به سایه خانوم جووونمم گفتم بلت نیستما، عوضم نکردن دیگه! حالا ادامه ش رو خوب بدید که شروعش به خیر نبود،‏لاقل عاقبت بخیر شه!
2. اسم قصه هم نداریم که به خاطر اسم محدودیت ایجاد نشه!




کلمات کلیدی :