سکانس 2
هر کاری می کرد نمی تونست نگاش نکنه...همونطور که سرش پایین بود یه نیم نگاهی بهش می انداخت...با خوش فکر می کرد چرا به این وضع کشیده شده؟؟؟...چرا انقدر سرو وضعش ناجوره!؟!...یعنی چه بلایی سرش اومده؟!؟... گرمای نگاهشو روی صورتش حس می کرد، واسه همینم روش نمی شد سرشو بالا بگیره...
از جیب ساکش گوشیشو آورد بیرون و باهاش وَر رفت...می خواست خودشو مشغول نشون بده...حالا اون بود که چشم ازش برنمی داشت...خیلی دوست داشت بره جلو اما تا می یومد از جاش بلند شه یاد حرفای مادرش می افتاد...
.:: یک پیام جدید ::.
بازش کرد...بازم این شیرین بی کار شد و اس ام اس های«پیامک های» چرت و پرت فرستاد
تو فکر این بود که بره جلو یا نره که یهو با شنیدن این جمله رشته ی افکارش پاره شد:
« ببخشید خانم ، ساعت چنده؟»
پ.ن 1: خب چون من اصولا از داستانهای هندی و مندی و پندی بدم میاد دو تاشون دختر شدن و لطفا خانم های دو مین ثابت کنن که داستان با دو دختر هم قشنگ میشه
پ.ن2: من همین قدر ازم برمی امد بالاخره مثل شما بزرگان که نمی تونم بنویسم!!!
پ.ن3: سوتک جان امیدوارم داستانتونو خراب نکرده باشم...
کلمات کلیدی :