محبوبه
تصمیم خود را گرفت و نفس عمیقی کشید و کیف خود را از کنار پا برداشت و از جا بلند شد. هنوز قدمی برنداشته بود که یک خانم چاق مثل جن جلوی او ظاهر شد و رفت نشست دقیقا روی همان تک صندلی خالی کنار دختر. یک لحظه احساس کرد تمام اطرافیان دارند به او نگاه می کنند و می خندند. برای همین بدون این که به روی خود بیاورد راهش را گرفت و رفت سر واگن، کنار در ایستاد. کمی این پا آن پا کرد و پشت به دختر ایستاد و خواست وانمود کند اتفاق خاصی نیفتاده. میله ی خنک و صیقلی کنار در را گرفته بود و ناخواسته می فشرد. دستش عرق کرده بود و روی میله به آرامی سر می خورد. سرش را روی دستی که به میله بود گذاشت و یواشکی خیره شد به چهره ی مضطرب و خسته ی دختر... «آه محبوبه!» در دلش احساس موذیانه ای او را به خوشحالی می خواند... «خوب شد که نشد. اصلا خدا خواست من را نجات دهد. حقش بود اون محمد دو روی عوضی...” این افکار داشت در ذهنش جان می گرفت که نهیبی به خود زد. «اه ! بسه دیگه. آخه عقده ای الان وقت انتقام گرفتنه؟ تو خودت هم خوب میدونی که از اول هم اشتباه می کردی. خوب میدونی محمد تقصیری نداشت. محمد همیشه مثل یه دوست با تو برخورد کرد ولی تو همیشه اون عقده ی لعنتیت رو همراه خودت داشتی و نخواستی باور کنی که مشکل از اون نیست».
اعصابش به هم ریخته بود. خیلی وقت بود که این مسئله را در ظاهر هم که شده برای خودش حل کرده بود. فراموشش کرده بود. شده بود یک داستان تلخ بایگانی شده کنج آن دل زخم خورده.
وقتی در شرایط سخت قرار می گرفت شروع می کرد با خودش حرف زدن. اگر تنها بود حتی بلند بلند حرف می زد و میانش چهارتا لیچار هم بار خودش می کرد. حالا هم دقیقا همان طوری شده بود. هر لحظه امکان داشت محبوبه در ایستگاه بعدی پیاده شود. تصور حالت های مختلف عکس العمل محبوبه ذهنش را داشت شکنجه می داد...
«خوب اصلا به من چه؟ مگه خودم کم مشکل دارم؟ مگه من مسئول بهزیستی ام که بپرسم : ببخشین خانوم ! مشکلی تو زندگی تون دارین؟ کمکی از من بر میاد؟ ... اصلا به درک. همیشه خودمو جلوش کوچیک کردم ولی اون اصلا متوجه نبود. تقصیر خود خنگمه که بلد نبودم دو تا جمله ی درست و حسابی ردیف کنم. حتی یک بار هم بهش نشون ندادم که تو فکرشم. که بهش علاقه پیدا کردم. که ...”
... محمد هم رشته ای محبوبه بود. دانشگاه فردوسی مشهد درس می خواند. به خاطر فوت ناگهانی پدرش موفق شده بود مهمانی بگیرد برای علم وصنعت. و گر نه به این راحتی ها کسی را قبول نمی کردند. محمد ساکت بود. متین بود. ساده لباس می پوشید و موهایش را کوتاهِ کوتاه می کرد. ریشش کامل نروییده بود و برای همین مثل شاخه های «شبت» از کنار صورتش تا نزدیکی پائین لپ هایش آمده بود. درس خوان بود و مودب. همین هم رشته بودنش با محبوبه تمام نقشه های در ذهن مانده ی رقیب را خراب کرده بود. ولی با این حال همان دو سه روز اول با هم دوست شدند....
ادامه در پست بعدی ...
کلمات کلیدی :