سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محبوبه (ادامه)

ارسال‌کننده : در : 87/8/7 12:41 صبح

«فکرشو که میکنم من هنوز هم محمدو دوست دارم. خدایی هم حسابش را بکنی خوب دوستایی بودیم برای هم ... ولی محبوبه ...”
ایستگاه شهید مفتح ...
رشته ی افکارش با صدای «خانم مترو» به هم ریخت. انگار همه مقصدشان مفتح بود! اکثر آن هایی که روی صندلی ها آرام و بی تفاوت نشسته بودند داشتند به طرف او می آمدند. هول شد و رفت کنار. طوری که جلب توجه نکند روی پنجه ی پا بلند شد و نگاهی به صندلیهای خالی شده انداخت. تا دید خانم موسوی همان جا نشسته، نفس راحتی کشید و پشت جمعیت مخفی شد. درها بسته شد و حالا دیگر واگن خیلی خلوت شده بود.
«تو رو خدا نگاه کن چه زندگی داریم ما! هر روز که مثل بچه ی آدم می خواستیم بریم پی کارمون واگن اون قدر شلوغ بود که می شدیم پوستر تبلیغاتی روی شیشه حالا امروز که می خوایم خودمونو گم و گور کنیم توی جمعیت، ملت نشستن تو خونه هاشون. شکر»
وقتی این طور برای خودش درد دل می کرد یک اعتماد به نفسی توی دلش جان می گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت : “من امروز با محبوبه موسوی حرف مـــی ز نـــم». جمله اش تمام نشده بود که در دلش گفت : «غلط می کنی». ولی دیگر تصمیمش را گرفته بود. فقط قصد داشت وقتی پیاده شد دنبالش برود و بیرون ایستگاه با او صحبت کند. با خودش فکر کرده بود «اگر جلوی مردم توی مترو یهو یه چیزی بهم بگه که خیلی بد میشه. لا اقل بیرون از این لحاظ خیلی بهتره” ... یاد آن روزی افتاد که در کلاس جلوی همه سنگ روی یخش کرد. اما از این کارش قصدی نداشت ، فقط در عالم لوس باری های دخترانه این کار را کرد و بعد هم که دید همه به او خندیدند، رفت و از او معذرت خواهی کرد.
...
«بهع. پس چرا پیاده نمیشی؟ رسیدیم دروازه دولت! تا این را گفت محبوبه کیفش را برداشت و به طرف در آمد. تا دید دارد به سمت در می آید برگشت که زود برود بیرون تا برخوردی در مترو نداشته باشند که محکم خورد توی در بسته.... بی اراده گفت :«آآخخ» ... پیرمرد پشت سری با خنده گفت «حواست کجاس جوون؟ صبر کن الان در باز میشه» ...
 پی نوشت:
قصه پی نوشت ندارد.




کلمات کلیدی :