ادامه
با صدای پیرمرد، بیاراده به پشت سر چرخید. پیرمرد، وحشتزده نگاهش میکرد: «دخترم؟ حالت خوبه؟» صورت پیرمرد چرخید، محو شد، دو تا شد. دوباره یکی شد، چرخید. ساک شنا، از دستش افتاد. پاهایش را احساس نمیکرد. روی هوا شناور بود. چند تا سرِ دیگر، کنار سر پیرمرد اضافه شده بود. همه داشتند خیرهخیره نگاهش میکردند. صدایی از پشت سر گفت: «الهام... ». پلکهایش سنگین شده بود. خواست به پشت سر برگردد ولی تنش را احساس نمیکرد. خانم مؤدبی گفت: «امام خمینی! مسافرین محترمی که...» همه جا تاریک شد: «الهام؟...». تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. آخرین نگاهش به چراغهای سقف بود که دست چپش گرم شد.
***
قطار حرکت کرد. محبوبه اعلام کرد: «ایستگاه بعد، پانزده خرداد». الهام، میلهی کنارِ در را محکم گرفته بود و به بیرون نگاه میکرد. توی یکی از تابلوهای تبلیغاتی ایستگاه، محمد یک خال کرم مالیده بود روی صورتش و به او نگاه میکرد. حتما داشت به محبوبه هم نگاه میکرد. هر دو توی یک واگن بودند. کمی جلوتر، محمد روی هلال ماه نشسته بود و با تلفن همراهش صحبت میکرد. خیال کرد حتما دارد با محبوبه صحبت میکند. سرش را چرخاند به سمت چپ: «حتما محبوبه هم دارد الان با تلفن صحبت میکند.» هر چه نگاه کرد، محبوبه را پیدا نکرد. خانمی مؤدب از بلندگو اعلام کرد: «محمد! من رو بیشتر دوست داری یا الهام رو؟» محمد از روی هلال ماه لیز خورد. نزدیک بود بیفتد روی زمین که سر هلال را گرفت. به سختی خودش را نگه داشته بود. خانم مؤدب قاهقاه میخندید: «راستش رو بگو! من رو بیشتر دوست داری یا اون الهامِ...» همه جا تاریک شد. خانم مؤدب اعلام کرد: «سعدی».***
صدایی شبیه برخورد قاشق با شیشهی لیوان میآمد. یکی داشت چایش را هم میزد انگار. همهجا تاریک بود. چشمهایش را باز کرد. مردی با روپوش زردرنگ کنارش ایستاده بود: «فقط اون لیوان ما رو زود بدید بریم خانوم!» محبوبه گفت: «چشم! شما چند لحظه صبر کنید لطفاً. این خانم حالش خوب نیست!» لیوان را گرفت به طرف الهام: «بیا بخور! آبقنده.» سرش را بلند کرد. لیوان را گرفت. سرد بود. بالای سرش یک تابلوی بزرگ به دیوار چسبیده بود. مردی با موهای طلایی درهم و برهم، کمی کرم روی صورتش مالیده بود و به روبرو نگاه میکرد. ایستگاه ساکت بود و از تهِ بلندگوها، صدای موسیقی ملایمی توی هوا پخش میشد.حامد
کلمات کلیدی :