خاموش شد
کیفش کثیف شده بود. روسریاش چروک بود. جورابهایش بو گرفته بودند. کیفش سنگین بود. دستانش خشک شده بود. پایش درد میکرد. با خودش گفت «نمیروم. اسمش مریم هست که هست. چشمانش را انگار هزار سال است میشناسم. بعدش چی؟» زیپ کیفش را بست و با داشت دست راستش را به مانتوش میکشید.
پولیور سورمهایاش را پوشید. دکمهی آخر را که میبست، دست راستش رفت سراغ بند کیف. دست کشید. بند کیف را پیدا کرد و کشید و به شانهاش انداخت. داشت آینه را نگاه میکرد. چشمهای خودش را داشت نگاه میکرد. بلند گفت «بازی بسه.» اخمهایش در هم رفت. زبانش را دور لبانش چرخاند و در را با دست چپش باز کرد. دستهایش را توی جیب برده بود. بند کیفش داشت از شانهاش سر میخورد. شانه راستش را بالا داد.
مریم تند آمد طرفش. با خودش گفت «نمیخوام ببینمت» مریم در آغوشش کشید. آهسته گفت «کتاب رو هنوز نیاورده برات مریم؟» مریم روبرویش ایستاده بود و داشت نگاهش میکرد. مواظب بود چشمهای مریم را نگاه نکند. مواظب بود حتی وانمود نکند که نمیخواهد نگاهش کند. دوباره گفت «نصف ترم رفت دختر. حداقل کتابت رو بده کپی بگیرم از روش.» مریم داشت حرف میزد، اما دربارهی کتاب چیزی نمیگفت. فقط لبهایش را میدید که صدا از میانشان بیرون میپرد.
دکمهی قرمز را زد. یک تار مویش را کشید و گفت «حوصلهت رو ندارم مریم.» خودکارش را روی کاغذ کشید. سرعتش را بیشتر کرد. هقهق کرد. گوشی را خاموش کرد. خودکارش هنوز داشت روی صفحهی سوم آبان 84 سررسید زردش، خطهای درهم و برهم میکشید. قطرههای اشک داشت میریخت روی صفحه. گوشی را برداشت. شمارهی مریم را هر چه فکر کرد یادش نیامد. از میان سطرهای خطخطی شدهی صفحهی سوم آبان، شماره را نگاه کرد و گرفت.
«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد»
کلمات کلیدی :