سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو ....

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/8/28 1:18 صبح

با ذوق زده گی مفرط از در شهر کتاب اومدم بیرون و در حالی که تموم هوش و حواسم به کتاب تو دستم بود و منتظر ماشین بودم.....خاله، خاله ، میشه یکی از این جوراب ها بخری؟ تو رو خدا. سه تاش میشه هزار تومن. بدون توجه به وجودش گفتم : نه مرسی نیاز ندارم....خانوم، تو رو خدا. خب سه تاش پونصد. فقط یکی .... نمیدونم چه مدت بود که التماسم می کرد و منم حواسم نبود. یهو انگار طوفانی ناگهانی از التماس ها، تو دلم شروع شد و فکری به ذهنم خطور کرد.. . باشه ، همه اش رو میخرم به شرطی که به سئوالام جواب بدی... مرسی خاله. بازم هست ها اگه خواستی... دست به نقدتر از همه ریکوردر موبایله. روشن میکنم و .....

سایه : اسمت چیه آقا کوچولو؟
تو :  آقا کوچولو نیستم که. برا خونه پول در میارم.

سایه :
آفرین گل پسر. چند تا خواهر و برادرید؟
تو : ما خیلی هستیم. سمیرا و لیلا و فرهاد و محسن و زینب و داریوش و رضا و نفیسه و ( تموم حواسش به گوشی موبایله)

سایه :
چه همه خواهر و برادر! همه تون میایید برا کار؟ کی میاره شماها رو؟
تو : نه. من و زینب و نفیسه و رضا آبجی ، داداشای هم هستیم. آقا جلال مارو میاره اینجا

سایه :
پس بقیه که گفتی کی هستند؟ آقا جلال باباتونه؟ پولارو می بری میدی به مامانت؟
تو : بقیه همه همسایه هامون تو *گبری هستن. همه با هم میاییم اینجا. آقا جلال اوستامونه. پولامون رو باید شبا بدیم به آقا جلال(خاله راستی آقا جلالم از اینا داره.. بازم اشاره به گوشی کرد).

سایه :
بقیه کوشن؟ (معمولا اکثرا اینارو دسته جمعی میدیدم).
 تو : میدونی خاله اینجا رو تازه کشف کردم. الان پیداشون میشه. من که خیالم راحته. تو مهربونی و گفتی همه اش رو از من میخری.

سایه :
همه پولا رو میدین به آقا جلال که. تو گفتی پول میبری خونه ؟
تو : خب آره پولارو میدیم به آقا جلال. اون شبا به مامانمون پول میده. اول از ما میگیره و بعد میده به مامانمون.

سایه :
همه پولارو میدین به آقا جلال؟ اگه ندین چی میشه؟
تو : نعع خانوم. یه بار فرهاد یه کم تو آستینش قایم کرد. شب جلو همه مون فلکش کرد.

سایه :
  چند سالته؟ مدرسه میری؟
تو :  من هشت سالمه. مدرسه نه بابا. خب وقت نمیشه برا این کارا. آقا جلال میگه. راستش خب دلمون که میخواد بیریم خانوم. اما نیمیشه که. (ناخود آگاه لهجه لاتی به خودش گرفت).

سایه :
دخترا هم جوراب می فروشن؟
تو : نه. اونا سر چهارراه گل میفروشند. آخه خوب میشه سر ماشینایی که آقاها با خانوم خوشکلا که لباسای خوشگل دارن ، توش هستند پول در آورد. و اونا هم جلو زناشون خیط میشن خب اگه نخرن!!

سایه :
غذا چی میخورین؟
تو : خب ظهرا که یه چیزی میخوریم. نون و پنیری چیزی باید با خودمون بیاریم. اما بعضیا هم دلشون برامون میسوزه و بهمون یه وقت غذا میدن. البته به دخترا گفتن از ماشینا هیچی خوردنی نگیرن. از وقتی سر محبوبه اون بلا اومد ، گفتن از ماشینا چیزی نگیرن! محبوبه یه چند روز گم شد... الان همه اش تو خونشونه و با کسی هم حرف نمیزنه.

سایه :
(دلم رو کسی چنگ زد ... نخواستم این مقوله رو  ادامه بدم). خب نگفتی شام چی میخورین؟
 تو : نون و ماست و یه وقتا گوجه بادمجون . اما بیشترش کَل جوش میخوریم. راستی خاله یه موقعم  مثه ثروتمندا !! میشیم و مرغ و پلو هم میخوریم. خاله تو کَل جوش دوست داری؟ 

سایه :
(اینکه گاهی منو خانوم صدا میزد و بعضی وقتا هم خاله، دلم رو ضعف میبرد. نمیدونستم کَل جوش چیه؟ نمیخواستم دلش رو بلرزونم) . آره عزیزم. خوشمزست. چطور مگه؟
تو : آخه نفیسه میگه اگه من مامان بشم، هیچوقت به بچه هام کل جوش نمیدم بخورن. اما من میگم که خب اونم غذاست دیگه.

سایه :
تو درست میگی گل نازم. ببینم عزیز دلم، مهمونی هم میرید؟
تو : هه !! عزیز دلم !! ( با تمسخر منتهی در حالی که قرمز شده بود این رو گفت) بله خانوم مهمونی هم میریم. گاهی وقتا ما میریم سر چهارراه گل میفروشیم و اونا هم میان اینجا. اگر هم بچه های خوبی باشیم گروهمون رو خودمون تعیین میکنیم.

سایه :
( احساس میکردم بغضی که راه نفسم رو بند آورده کم کم داره راه باز میکنه). خب بگو ببینم دوست نداری بری مدرسه؟ بقیه ی بچه ها چی؟ مامان اجازه نمیده برید یا آقا جلال؟
تو : خاله انگاری مارو گرفتی ها؟ چند بار میپرسی؟ ما وقت این کارا رو نداریم. البته یه کم رفتیم. دخترا بیشتر از ما رفتن. نفیسه میگه که بالاخره یه روز میره مدرسه. اون عاشق خانوم معلمش بود. همون که بهش میگفت خانوم خوشگله.

سایه :
چه آرزویی داری؟
تو : رضا آرزو داره که یه روز از صبح تا شب بخوابه. خب یه روز غیر از اون یه روزمون ها... نفیسه که گفتم، مدرسه. . من دوست دارم یه روز یه وانت بخرم با موبایل و بچه هام رو ببرم مشهد. زینب دلش می خواد یه روز یه خونه مثل اون که تو تلویزیون نشون میده که یخجال بزرگ دارن ، از اونا داشته باشه.

سایه :
شبها ساعت چند میرید خونه؟
تو : تا 8 شب کارامون تموم میشه بعد ماشین میاد و برمون میداره و میره .. خاله راست گفتی که همه رو میخری؟ من میخوام برم. خب بسه دیگه.

سایه :
چشم عزیزم. همه رو بده بهم. با ذوق زده گی همه رو داد بهم و با تاکید مجدد بر اینکه اگه بخوام بازم هست در حالی که میخندید پولارو گرفت و با خنده در حالی که دور میشد :
تو : خاله من روزا همینجا هستما. بدخواه مدخواه داشتی خبرمون کن.
سرم رو گرفتم رو به آسمون تا با ریزش آسمون ابری نگاهم دل دریائی این کوچک مرد بزرگ دل رو نلرزونم. . . چشم عزیز دل خاله ...و چشم..

***
نمیدونم تا حالا از نوشته ی خودتون گریه تون گرفته یا نه؟ تا حالا شده با خوندن متن خودتون گریه کنین یا نه؟ تا حالا شده با آرزوهای بزرگ یه بچه اشکتون در بیاد؟....
خیلی بیش از این بود سئوال و جواب ها. تو دو مین نمی گنجید.

* بببخشین اگه طولانی شد. آماده ی هرگونه تنبیهی هستم.
*گبری: اونطور که پرسیدم منطقه ای در حاشیه ی شهر تهرانه.




کلمات کلیدی :