2
گفت:«این آجرها رو از جلوی در ببرید یک جای دیگه خیلی صورت خوشی نداره» گفتیم حاج آقا خسته ایم. حالا شما اجازه بدید بعدا می بریم.
داشتیم از توی راهرو رد می شدیم که دیدیم عبا و عمامه ای روی شوفاژ است. به هم نگاه کردیم. ذهن هردویمان جرقه زد؛ دویدیم سمت در. تمام لباسش را گرد آجر گرفته بود ولی دیگر آجری نمانده بود.
کلمات کلیدی :