5
خانمم از دستش ذله شده بود. این شد که وروجک را با خودم آوردم مسجد. نشسته بود اخم هایش را هم توی هم کرده بود که مثلا«من از این که اومده م مسجد ناراحتم.»
...
خانمم گفت:« تو مسجد چی کار می کنی که این بچه چند روزه خودش با میل خودش بلند می شه دم غروب باهات میاد؟» این را که گفت فقط یاد اخم های روز اولش افتادم، باید دقت می کردم.
بین دو نماز بلند شد و رفت جلو، باز هم جلوتر تا پیش خود حاج آقا، چشم هایش را از پشت با دست گرفت . خواستم بلند شوم و جلویش را بگیرم که دیدم حاج آقا برگشت و دستش را گرفت و صورتش را بوسید. بعد هم شکلاتی به او داد، وروجک هم برگشت پیش خودم. شکلات های حاج آقا می آوردش مسجد!
کلمات کلیدی :