یاور درماندگان
به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود . من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثهای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام کردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ کجا میروی »
او که با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندکی ایستاد وگفت :« پیر مرد را برای استحمام به گرمابه میبرم . او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته »
با دیدن این صحنه ، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم .»
کلمات کلیدی :