سفر یعنی این!
خیلی خیلی خسته بودم.
خوابم می اومد به شدت!
سرمو می ذاشتم روی صندلی اتوبوس ولی چون از سرم بالاتر بود عذاب می کشیدم...
نمی تونستمم سرمو بذارم روی پای مادرم...چون اگر یه طرف صورتم پوشیده می شد، احرامم باطل بود...
ولی با تمام سختی که داشت...شیرین بود.
اون شب عدس پلو با کشمش بهمون دادن...سرد بود ولی از تمام غذاهای دنیا برام خوشمزه تر بود...
تسبیح تو دستم بود...از مدینه خریده بودمش...شب آخر که خیییییییییلی شب سختی بود..گریه امونم نمی داد...فکر اینکه شاید دیگه نتونم گنبد خضراء رو ببینم دیوونه م می کرد.
صدای صلوات بلند شد...اللهم صل علی محمد و آل محمد...
فقط می تونستم مناره های مسجد الحرام رو ببینم. باید می رفتیم هتل چون ساعت 3:30 دقیقه صبح بود تقریبا و اگر ما می رفتیم همون موقع اعمال انجام می دادیم به نماز صبح می خوردیم و به خاطر جداکردن خانم ها و آقایون کاروان از هم می پاشید...رفتیم هتل...هتل برج حاتم ... به همه مون چایی دادن و ما رو فرستادن اتاقامون و گفتن ساعت 5 پایین باشید...ساعت 5 رفتیم برای انجام اعمال...
پ.ن: دوستان من فقط قسمتی از سفر حج عمره مو نوشتم.پس دیگه نمیشه همه شو بگم.از دو دقیقه بیشتر میشه.اگر ادامه می خواین و مدیر اجازه می دن من اضافه کنم...
کلمات کلیدی :