... یک سنگ نشان است که ره گم نشود!
گفته بود: در زندگی نسیمهای رحمتی است، خود را در معرض آنها قرار دهید!
و یکی از نسیمها وزیدن گرفته بود.
یادت هست؟ شروعش از صحن مسجد اعظم قم بود و نگاهی که به گنبدخیره مانده بود... و در عین ناباوری خبرت کردند که همسفرشان خواهی شد. و باز همان ترس همیشگی به سراغت آمد... سعیت شروع شده بود، بین خوف و رجا!
مدینه با تمام غربتش گذشت. با تمام نگاههای حسرت بار پشت پنجره های بقیع، با تمام روضه های بی صدای مادر،مادر...،مدینه با تمام مظلومیتش گذشت.
وداع با مدینه عجیب است، ترکیبی از شوق و حسرت، ترکیبی از غم و شادی...حسرت و غم جدایی از آن گنبد سبز و بقیع آرامش و شوق و شادی پوشیدن لباس احرام...
و سخت ترین جای سفر رسیده بود:مسجد شجره... محرم شدن...
یادت هست؟ باید تمام می شدی. لباسهای احرام، سفید و ساده، جای لباسهای همیشگیت را گرفتند، شدی یکی مثل حاجیان دیگر. سفید و ساده... سفید، سفید، سفید... باید سفید می شدی!
احتیاط کردی و ساعت و انگشتر را هم درآوردی... نباید هیچ ردی از توی همیشگیت می ماند... اصلا نباید تویی می ماند.
تو بودی و لباس سفید احرام، آماده ی لبیک...
واقعا همین بود؟
حق داشتی بترسی! ظاهرت همین بود. تو بودی... نه! تویی نبود، یکی بود از هزارن محرم سفیدپوش... گم شده در دریای احرام بستگان.
اما دلت...نه سفید شده بودی، نه از تعلقاتت دل کنده بودی. هنوز تو بودی... توی همیشگی.
کاروان آماده بود و تو آماده نبودی... زبانت لبیک گفت و دلت...
حق داشتی بترسی!
مُحرم شده بودی... نه مَحرم!
به خیال خودت طواف هم کردی و سعی هم... دروغ گفتی! حتی سعی نکردی قدمی نزدیکتر شوی!
رفتی و برگشتی، انگار نه انگار...
نسیمی بود. وزیدن گرفت، شاید برای اتمام حجتش و تو... هنوز هم خوابی! حجت تمام شد.
حق داشتی بترسی!
کلمات کلیدی :