سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این حاج آقا یا آن حاج آقا؟!؟

ارسال‌کننده : در : 87/10/6 3:28 صبح

دیرم شده بود و تقریبا در حال دویدن بودم که به قرارم برسم، اما صدای فریاد آن مرد مسن، هم آن که فروشنده مغازه لوازم خانگی بود توجهم را جلب کرد(شندیده بودم کمی غضبناک است، اما ندیده بودم!!)! بدجوری کنجکاو شده بودم، نزدیک تر رفتم تا ببینم داستان از چه قرار است! پیرمرد نعره می زد: حاج آقا جد و آبادته و (ساانسووور!). گویا پسرک جوانی بعد از چند بار تذکر باز هم به اشتباه حاج آقا خطابش کرده بود و پدربزرگ این چنین به هم ریخته بود!؟!

نمی دانستم باور کنم یا نه؟بخندم یا....چیزی برای گفتن نداشتم، فقط با تأسف سری تکان دادم و راهم را ادامه دادم.

ذهنم پر از چراهای کوچک و بزرگ بود، وسط افکار درهم و برهمم یاد او افتادم. او که آرزوی حاج آقا صدایش زدن را داشت و همیشه به شوخی میگفت: دوست دارم از آن حاج آقاهای حج رفته باشم، اما اگر هم قسمت نشد آرزو که بر جوانان عیب نیست! شما حاج آقا صدایم بزنید!! و آن روز که او...

بیشتر از یک ساعت بود که خودش را در اتاق حبس کرده بود و اشک می ریخت. گویی طوفانی در دلش برپا بود و تمامی نداشت! نمی دانستم چه برسرش آمده که کلامی حرف نمی زند، نگرانش بودم... فریاد لبیک، لبیک گفتنش که بلند شد، با تعجب در را باز کردم، او اما اصلا مرا نمی دید. سر سجاده نشسته بود، لبخند ملیحی روی لبانش نقش بسته بود، در چشمان بارانیش یک دنیا خواستن و عشق به معبود نهفته بود، دستان و نگاهش رو به آسمان...زیر لب زمزمه می کرد: پروردگارا ستایش و حمد از آن توست و...لبیک اللّهم لبیک...

پروردگارش دعوتش کرده بود و او چه عاشقانه خود را آماده پاسخگویی می کرد!

آن روز هم چیزی برای گفتن نداشتم، با این فرق که به جای تأسف به حالش غبطه خوردم و....




کلمات کلیدی :