آیینه!
جلوی آیینه ایستاده است. با فکری سرگردان در هزار جا، به غریبه ی در آیینه می نگرد.
چشمانی را می بیند که دیگر از معصومیتشان خبری نیست. چشمانی به رنگ آسمان، اما مبهوت زمین. چشمانی که خالی از صداقت است.
دهانی که به دروغ باز شده است. به ناحق قضاوت کرده است. ناسزاها گفته است. تهمت ها زده است، و چه ماهرانه حق مردم را خورده است.
آن سایه ی سیاه و کدر ِافتاده روی آیینه، انعکاس قلبی است که همانندِ آبِ پاک و زلال، شفاف بود و حالا فرمان برِ شیطان است و مطیعِ اوامرِ او.
اعضایی که همه امانت از جانب خدا بودند، و او که امانت دارِ خوبی نبود. گویی همه شان لب به شکایت گشوده اند.
می شکند! آیینه هزار تکه می شود و...
کلمات کلیدی :