سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن تک پاراگراف آخر کشکول

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/12/15 2:0 صبح


به اطلاع کلیه‌ی خوانندگان عزیز می‌رساند که این پست فقط همان پاراگراف آخر است. بقیه‌اش جز پست نیست و خط‌خطی شده است و شما هم نخوانید. مسئولیتش با خودتان.


ای بابا. مگر «کشک» است یک موضوعی که پنج سال از بهترین سال‌های عمرت درگیرش بوده را بخواهی در مدت دو دقیقه خلاصه کنی؟ نه! «کشکول» است! بی‌شعور! وقتی دارم جدی صحبت می‌کنم تیکه ننداز. حسن! یادت می‌آید یک‌بار داشتی با تلفن صحبت می‌کردی من به شوخی گفتم: «حسن صداشو کم کن! صدای دختره داره میاد» یادت می‌آید همان لحظه گوشی را قطع کردی و داد زدی: «بی‌شعور!؟ با دختر صحبت نمی‌کردم.» این بی‌شعور را از تو یاد گرفتم. بین خودمان باشد، عجب خری بودی‌ها. این پاراگراف کلی بد آموزی دارد. راضی نیستم اگر بخوانیدش. می‌دانم همه بعد از خواند کل پاراگراف به این جمله می‌رسید. خب پس بخوانید.


ببخشید، مثلا قرار بود در مورد موضوع کشکول بنویسم. حتی یک‌بار هم نشده که محض رضای خدا برگردم و آرشیو کشکول را نگاه کنم. می‌ترسم. خیلی می‌ترسم. ای کاش امشب به جای من، «زینب خانم» می‌نوشت. او خیلی بهتر از من کشکول را می‌شناسد و با آن ارتباط دارد. اتفاقا امشب برایش آفلاین هم گذاشتم. ولی خب نبود که جواب دهد. می‌ترسم همه‌ی خاطرات قشنگ گذشته با خواندن آرشیو کشکول برایم تداعی شود. الان هم قشنگ است خب. اه. چرا امشب هیچی نمی‌توانم بنویسم؟

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ‌ سرویس دهنده‌ای جز پرشین‌بلاگ نبود. خلاصه رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا موشه. ای بابا. امشب چه مرگم شده؟ این‌ها را به حساب طنز نگذارید یک وقت. این وقت شب، اوج پراکندگی ذهنی به سراغم آمده. اه. این هم خطخطی.

از ایسنا تماس گرفته. می‌پرسد که هدف از وبلاگ‌نویسی شما چه بوده است؟ انتظار دارد بگویم هدفم از نوشتن این وبلاگ، رضای خدا و امام زمان، خدمت به مردم و در راستای اهداف نظام جمهوری اسلامی ایران است. همان لحظه جواب می‌دهم از کودکی از مشق نوشتن فراری بودم. با هر کلکی که بود تکالیفم را نمی‌نوشتم. این اخلاق ماند تا دانشگاه. هنوز که هنوز است بعد از هشت ترم یک صفحه جزوه ندارم. وقتی با کامپیوتر و وبلاگ آشنا شدم، حس کردم که دیگر همه چیز حل شده است. نیاز نبود خودکار دستم بگیرم و بنویسم. تایپ می‌کردم و در وبلاگ قرار می‌دادم. هدفم از وبلاگ‌نویسی همین بود. خب حالا که چی؟ می‌خواستی بگویی به خاطر کشکول با تو مصاحبه کرده‌اند؟ خب خوش به حالت. خیلی شخصیت مهمی هستی. حالا خط بکش روش!


در این پنج سال بیش از 20 وبلاگ متنوع داشته‌ام. در همه‌ی سرویس‌بلاگ‌ها. هیچ کجا برای من کشکول جوان نمی‌شود! فقط مانده بود شعر کرب‌وبلا را در این یادداشت عوض کنی که این هم زحمتش را کشیدی. خاک بر سرت.رویش خط بکش تا برادران گشت امر به معروف پیدایش نشده است.


اصلا چه کسی گفته که منظور خانم مدیر از موضوع «کشکول» همان وبلاگ وامانده‌ی درب و داغون توست؟ نیست؟ نه نیست؟ کی گفته نیست؟ من! اگر اینطوریه که تو می‌گی خب پس چرا این موضوع رو نذاشت برای سایه‌خانم مثلا؟ خب وقتی برای من گذاشته، حتما می‌خواسته به من ربطش بده. منم خب تنها شخصیت مهم و بین‌المللی هستم که اسم وبلاگم کشکوله دیگه! بی‌شعور! کی به شما اجازه داد زبان معیار این مطلب را به زبان عامیانه تغییر دهی؟ ای بابا. این مردک چرا این‌قدر فحش می‌دهد امشب؟ مگر وبلاگ کمانگیر را نمی‌خواند که از او ادب یاد بگیرد؟

بچه که بودم، وقتی  پدر مرا به کتاب‌خانه‌ی فیضیه (همان جایی که آدم می‌روی داخل و آخوند می‌آیی بیرون) می‌برد، خودش کتاب‌های قطور عربی می‌گرفت و می‌خواند. من هم همان‌ها را برمی‌داشتم و مطالعه می‌کردم تا اگر احیانا برایش سوالی پیش آمد بتوانم هم مباحثه‌ای خوبی باشم. وقتی ذوق و شوق مرا برای مطالعه می‌دید می‌رفت برایم کتاب کشکول شیخ بهایی را می‌گرفت و می‌گفت این را بخوان. اگر کتاب‌های خودش مثلا 400 صفحه بود، کشکول شیخ بهایی 800 صفحه بود- می‌دانید که هشتصد صفحه‌ی چهارده سال پیش برابر سه هزار صفحه‌ی الان بود-. همین کارها را کرد که نرفتم آخوند شوم دیگر. ولی فکر می‌کنم از همان جا به وبلاگ‌نویسی علاقه پیدا کردم. نمی‌دانم هشت یا نه سالم بودم. فقط همین قدر یادم است که پدر که صد صفحه می‌خواند و نت برداری می‌کرد، من هم در همان زمان یکی از لطایف سه خطی شیخ بهایی را تمام می‌کردم و از اینکه این همه وقتم را برای این لطیفه‌ی بی‌مزه تلف کرده‌ام به شدت شاکی می‌شدم.






کلمات کلیدی :