سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سالی که گذشت...

ارسال‌کننده : در : 87/12/27 3:38 صبح

برای من که همیشه نوشته هایم پر از خود سانسوری است، نوشتن از پر افتخار آمیز ترین روز سال بس مشکل است...شروع می کنم تقویم ذهنم را ورق زدن. از 1 فروردین 87 آرام، آرام جلو می آیم. واای که به یاد آوردن تک تکِ روزهایش برایم دوست داشتنی است. چه آن ها که به تلخی ته خیار! بودند و چه آن ها که به شیرینیِ شیرینی های عید!(همان هایی که دست پخت مادر بزرگ بود و ما نوه ها همان روزهای اول عید ترتیبش را می دادیم!)

سال پر هیجانی بود. البته هیجانِ با طعم گسِ نگرانی و استرس. در این یک سال، روزها و دقایق و لحظاتِ به یاد ماندنیِ زیادی، گذشته ام را ساختند. اما پر افتخار آمیز ترینش را هنوز نمی دانم کدام است. خب، صبر داشته باش. تازه رسیده ام به اردیبهشت 87 . یادش بخیر. اینجا اوج بی خوابی ها و سختی کشیدن ها و جنگیدنم بود! جنگیدن برای چه؟ برای آن چه باید رقم می خورد و می شد افتخاری برای زینب. آن چه 4 سال بود برای به دست آوردنش سختی کشیده بودم. چه بود؟ زیاد سئوال می پرسی ها رفیق!

اصلا افتخار یعنی چه؟که حالا پُر هم باشد؟!؟...به گمانم دچار دوگانگی شده باشم. آخر اینجا به لباسِ روی مدشان و مارک معروفش افتخار می کنند. تازه هر چه بیشتر دوست پسر و دوست دختر داشته باشند، باحال تر اند و این دیگر آخر افتخار است برای شان! یاد مادرم می افتم که آن روز با افتخار از خواهرک 9 ساله ام می گفت. از این که ساعات اذان را روی کاغذی نوشته و ظهر ها توی مدرسه، بی توجه به نگاه های پرسشگر بچه ها و البته با اجازه ی معلم شان، گوشه ی کلاس به نماز می ایستد. از تابستان و گریه هایش که من هم چادر می خواهم! از این که بر عکس بسیاری از ایرنی های اینجا، افتخار می کند به مسلمان بودنش.

آه، باز من از موضوع پرت شدم. ببخش...بگذار ببینم. این صفحات از تقویم چه شلوغ است. پر است از حادثه. ایران ام انگار.اواخر مرداد. و یا نه، اوائل شهریور. ساعت هاست که تلفن به دست نشسته ام. دستانم روی گوشی و چشمانم به مانیتور خشک شده است! بالاخره زنگ می زند. بالاخره به روز می شود. می شنوم! می خواانم! اشک می ریزم! دااد می زنم! زینب، زینب گفتن های شان را می شنوم و نمی شنوم.....

 

حیف که 2مین تمام شد. وگرنه تازه داشتم می گفتم از پرافتخار آمیز ترین روزِ سالی که گذشت!!




کلمات کلیدی :