درد دیفرانسیل
نگو که نمیبینی؛ اصلا نیازی به چشم و
به دیدن نیست . کافیست کمی گوش کنی تا
بشنوی بغضی را که چند وقتی است راه اگزوزش
را گرفته است. شاید تمام آرزویش این باشد که
زبانش را بفهمی و شاید آرزوی تو هم. شاید.
اگر زبانش را میدانستی حتماً برایت میگفت. از روزهای اولی
که به مزرعه آمده بود. همان روزهایی که همه بهش حسادت
میکردند. برایت تعریف میکرد که بیشتر از آنکه برای ارباب کار کند،
اسباب چشم و همچشمی شده بود و برگ برنده ارباب در این بازی.
...............................................................
حیف که زبان هم را نمیفهمید؛ وگرنه سفرهی دل که نه! سفرهی
دیفرانسیلش را برایت باز میکرد و تو میدیدی که گاهی حتی ماشینها هم
دیفرانسیلشان تنگ میشود برای روزهایی که به تنهایی کار چند گاو را انجام میدادهاند.
دیفرانسلشان تنگ میشود برای آنهمه سر و دست شکستنها برای نوبتی که تشریف
ببرند سر زمین مشممد یا مشقاسم که زمینشان را چنگ بزنند.
...............................................................
شاید هم یک آه بلندی میکشید و با بغض برایت میگفت. از وقتی که
اولین روغن سوزیها شروع شده بودند. هرچند تازه اول بدبختی بوده.
ولی به هرحال اولهای بدیها همیشه بدترین زمانهای بدی است.
حتی شاید اشکی پاک میکرد و میگفت که دیگر پیش کسی ارزشی ندارد.
انصاف هم داشته باشی، حقش نیست که سر جاده منتظر باشد؛ که شاید کسی
بیاید؛ که شاید زبانش را بفهمد؛ که شاید حوصلهاش را داشته باشد؛ که درد دیفرانسیل
بشنود؛ که بلکه راه بغض اگزوزش باز شود. انصاف نیست.
...............................................................
هرچند اصلا به ما چه. ما آدمها که هر قدر بزرگتر و پیرتر میشویم عزیز تر هم میشویم؛
ارزشمندتر هم میشویم؛ بیشتر هم تحویلمان میگیرند. ما آدمیم. زبان هم را خوب میفهمیم.
کلمات کلیدی :