جاده
بنام خدا
عصر یک روز پر غبار پاییزی است. ده دوازده کیلومتر پیاده آمده، از راه خاکی روستا، تا لب جاده.
با یک کیف سنگین، پر از لباس و کتاب، و خرت و پرتهای یک زندگی مجردی.
از دو طرف، تا چشم کار میکند، صحراست و جاده ای دراز که انگار سینه ی بیابان را شکاف داده.
خسته و کلافه است. گاه می نشیند و گاه می ایستد.
ده بیست دقیقه یکبار، یک ماشین پژمرده و خاک آلود، ناله کشان از کنارش رد می شود.
انگار که هیچ کدامشان دستهایش را که ناامیدانه تکان می دهد، نمی بینند.
هوا رو به تاریکی می رود.
با خود می گوید : خدایا! چه کنم، نه می توانم برگردم و نه کسی سوارم می کند.
باد ملایم پاییزی، رفته رفته، خنک تر می شود. از دوردستها، صدای سگهای ولگرد به گوش می رسد...
کلمات کلیدی : جاده، بیابان