سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درباره ی تو یا الی ... ....

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 88/4/13 1:45 صبح

48 ساعت گذشته بود و هنوز بچه ها به افق خیره مانده بودند ....

روز آخر امتحانات بود و همه خسته از پایان ترمی سنگین .  بچه ها به تو لقب بابابزرگ دانشگاه  داده بودند. طبق معمول همه دست به دامن تو شدند و برای ریختن یه برنامه ی اردو اومدند سراغت،  خودت خسته ی امتحانات بودی و دلت به سمت خونه پر میکشید. قول بازگشت اونروز عصر رو داده بودی . با خودت فکر کردی، اینهمه روز صبر کردم، یک روز هم روی بقیه ی روزها. با آموزش هماهنگ کردی و تدارک یه اردوی لب آب به همراهی مسئولین،  همه روونه شدند. دو مینی بوس مجزا تهیه شد. خواهرا و برادرا ...

بعد از ظهر بود که مینی بوس ها لب آب نگهداشت. بچه ها سیبب زمینی تنوری خوردند و پسرها رفتند به سمت طرح شنا اما با پرچم سیاه روبرو شدند . نجات غریق گفت: دریا امروز وحشیه ... گفت: برید ، دریا امروز خون میخواد .....

بچه ها گوش نکردند و  رفتند تو آب . یادمونه که همیشه میگفتی از آب و از دریا بیزاری. در اون چند سال که اونجا بودی هرگز به آب نزده بودی.. چی شد که زدی به آب؟ آه ... خاطرم نبود که بابابزرگ نمیتونست ببینه که دوستان و همکلاسی ها که مثل خودش خسته ی امتحانات هستن، یک مو از سرشون کم بشه .
... و ... رفتن تو آب . لحظه ای چشمت بهشون افتاد که هر دو داشتند غرق میشدند ... زدی به آب ..... بچه ها به ساحل رسیدند و تو ....

48 ساعت گذشته بود و هنوز کسی چشم از افق بر نمیداشت. آفتاب چه خصمانه و چه بی رحم صورتهامون رو زیر ضربات شلاقهای داغ خود گرفته و شبها ستاره ها چه مخلصانه نور می ریختند تا راه رو روشن کنند... اما خبری از تو نبود ..

چه بی رحم و چه نامرد بود دریا ... چه بد مهمون نوازی کرده بود . 72 ساعت کشید و حتی یکی از بچه ها هم حاضر نشد از لب آب جدا بشه . چشمها سمت افق دوخته شده بود. میگفتند تو از آن سمت میایی..
و تو آمدی و ما چه ناباورانه تو را نظاره کردیم ....

لعنت به دریا ... لعنت به آب ... لعنت به هر چی که تو رو از جمع بچه ها گرفت ...

*کاش هرگز فیلم درباره ی الی رو نمیدیدم ...شاید باز هم دیدم




کلمات کلیدی :