خدایا شکرت!
سلام دوستان.آخه من همین الان از مدرسه اومده،ناهار نخورده،لباسامو درست و حسابی عوض نکرده اومدم مطلبمو بذارم.(به این می گن دومینی وظیفه شناس!)
مسلما من بهترین و خاطره انگیز ترین روز م در سال 87 روزی بود (که به قول محمد صالح علاء) چشمانم با خانه ی کعبه زلف گره زد.
راستش نمیشه اون حس رو توصیفش کرد...ولی:
بسم الله رو زیر لبم زمزمه کردم و اولین قدم رو در مسجدالحرام گذاشتم.سرم پایین بود.جرات نداشتم بالا بیارمش.می ترسیدم!ترسی از روی علاقه و شور و شعف...با خودم می گفتم می تونه چه شکلی باشه؟!حسی که داشتم مثل این بود که تا حالا کعبه رو ندیدم...چشمام دوخته شده بود به سنگفرش مسجد!...قدم های تند تند پاهایم را برای زودتر رسیدن می دیدم(انگار پاهای خودم نبودند!!!)...پاهایم داشت سست می شد...انگار خواب رفته بودند...سنگین شده بودند...نمی توانستم بلندشان کنم...به پله ها که رسیدم متوجه شدم وقتش است...سرم رو آروم بالا آوردم...عظمت و زیباییش تمام وجودمو تسخیر کرد...نمی توانستم حرف بزنم...بغضی در گلویم شکست...زانوانم که تحمل آن همه زیبایی را نداشتند شکستند!...سجده تنها راه ممکن برای شکرگزاری بود...خدایا شکرت...!و...
وصله پینه:
از دل برآمد...امیدوارم بر دل نشیند!
کلمات کلیدی : مکه-کعبه، اولین دیدار، وصال، بغض، بهترین لحظه