موعود
لحاف را کنار زد و بلند شد و در تاریکی اتاق، خودش را رساند به کلید برق. کلید را که زد چشمانش ناخواسته بسته شد. آرام پلکهایش را باز کرد؛ چشمانش را که هنوز به نور اتاق عادت نکرده بود خمار کرد و به ساعت روی دیوار خیره شد. 4 بود. هنوز نیمساعت تا اذان صبح مانده بود.
سالها بود که از ساعت زنگدار استفاده نمیکرد؛ اما کمتر پیش میآمد که خواب بماند. همیشه سر ساعت بیدار میشد. انگار که فرشتهای را اجیر کرده بود تا به جای زنگ ساعت بیدارش کند.
...
آب را به صورت گندمگونش پاشید و با دست آن را روی صورتش پخش کرد. دستش را که به ریش جو-گندمیاش کشید، چشمش افتاد به خودش که از توی آینه زل زده بود بهش.
- داری پیر میشیا!
به تعداد روزهای سخت عمرش، مو سفید کرده بود. شاید چند تار سپید ابروهایش حکایت از روزهای سختتری داشت.
چشم از آینه برداشت. دست چپش را پر از آب کرد و ریخت روی آرنج راستش.
- 52 سالم هم تمام شد. از امروز میرم توی 53 سالگی؛ ولی هنوز حتی یکبار هم ...
حرفش را ناتمام گذاشت. نه اینکه ادامهی حرفش را خورده باشد؛ امیدواریاش مانع تکمیل جمله شده بود. یاد مشهد افتاده بود. توی صحن انقلاب، درست روبروی گنبد نشسته بود. پاتوقش شده بود صحن انقلاب. میگفت اینجا هم قبله روبه گنبد است و هم صفای دیگری دارد. آن شب بعد از نماز، کتاب دعا را برداشته بود که زیارتی بخواند. اما چند ورق که زده بود، کتاب را بسته بود و زل زده بود به گنبد. دلش میخواست اینبار از زبان خودش با امام حرف بزند. توی دلش با امام رضا(ع) درد دل کرده بود. گفته بود: «آقاجون! پیر شدم و نوهدار. ولی هنوز خونهی خدا رو ندیدم. شما وسیلهسازید. خودتون برام جورش کنید...» هنوز چشمش به گنبد بوده که جوانی خوشرو و لاغراندام، یک کتاب کوچک داده بود دستش و بیهیچ حرفی رفته بود. مرد کتابچه را که گرفته بود با نگاهش جوان را دنبال کرده بود. جوان یک دسته از همین کتابچه را که حاوی ادعیه و زیارات مربوط به امام عصر بود و چند کلامی دربارهی وظایف منتظرین، برای این که نریزد، تکیه داده بود به پهلویش و دست چپش را زیر آنها گرفته بود و با آن دست، یکییکی آنها را بین زائرین پخش میکرد. مرد نگاهش را از پسر گرفته بود و دوباره به گنبد چشم دوخته بود. لحظهای مانده بود. یادش رفته بود داشت به امام رضا چی میگفت! سرش را بیاختیار پائین انداخته بود و بعد نگاهش افتاده بود به جلد کتابچهی توی دستش. روی جلد عکسی از خانهی کعبه بود روی یک زمینهی مشکی، با تشعشعاتی که از آن به اطراف خارج شده بود و جملهای که با رنگ نقرهای بالای کعبه حک شده بود: «وعدهی دیدار نزدیک است».
و بعد توی ذهنش گذشته بود که بین آن دعا و این جمله چه ارتباطی است. بعدا که برای زنش تعریف کرده بود و گفته بود که یا معنیاش این است که به همین زودیها میمیرم و به دیدار خدا میروم؛ و یا دعایم مستجاب شده و به حج مشرف میشوم؛ زنش گفته بود: «انشاءالله که زائر خانهی خدا میشوی».
...
توی مغازه تنها نشسته بود و داشت به حساب و کتابها رسیدگی میکرد که صاحبکار جوانش با سلامی وارد شد.
20 سالی از او جوانتر بود. از وقتی بازنشست شده بود چند تا کار مختلف را تجربه کرده بود ولی چون به چموخم کار در بازار آشنا نبود، توی همان کار اول و دوم، تمام سرمایهاش را باخته بود. بعد از آن روآورده بود به کارهای دفتری در شرکتهای خصوصی. آنجا هم دوام نیاورده بود. فساد مالی از یک طرف، برخورد نامناسب صاحبکارها هم از طرف دیگر او را در بازار کار معلق کرده بود. تا اینکه دست تقدیر او را به این صاحبکار جوان رسانده بود. جوانی که با وجود جوانیاش پخته و مؤدب بود و خوشبرخورد. دست به خیرش هم خوب بود و همیشه با مشتریهایش کنار میآمد و این یکی از دلایل مهم علاقهی مرد به او بود.
مرد به نشانهی احترام از جایش بلند شد. دست دادند و سلام و احوالپرسی گرم و مختصری بینشان رد و بدل شد. جوان بیتاب به نظر میرسید و خوشحال. دست کرد توی جیب بغل کتش و شناسنامهای درآورد، آن را توی دستش گرفت و تقدیم مرد کرد:
- بفرمایید؛ این هم شناسنامه تون. کارت ملیتون هم لاشه.
مرد پاک فراموشش شده بود که جوان دیروز شناسنامه و کارت ملیاش را گرفته بود و وقتی از او پرسیده بود برای چه کاری، جواب داده بود خیر است انشاءالله؛ به زودی میفهمید.
مرد شناسنامه را که گرفت، متوجه چند برگ مقوای سفید شد که اطرافش از لای شناسنامه بیرون زده بود. شناسنامه را که باز کرد کارتملیاش افتاد روی میز. نیمنگاهی بهش انداخت و دوباره لای شناسنامه را نگاه کرد. یکی دوتا کارت سفید رنگ بود که بالایش نام و علامت بانک ملت خورده بود.
- خب با اجازهتون من باید برم دیگه. جایی کار دارم. فکر کنم یکی دو ساعت طول بکشه.
- اِ. یه لحظه صبر کنید. ظاهرا یه چیزایی رو اینجا جا گذاشتید.
و اشاره کرد به همان کارت سفید. و آنها را از لای شناسنامه برداشت و به طرف جوان گرفت. جوان لبخندی سرشار از رضایت زد و گفت:
- مال من نیست. مال خودتونه.
- مال من؟
مرد دوباره کارت را جلو آورد. عینکش را کمی جابهجا کرد و سعی کرد روی کارت را بخواند.
جوان ایستاد و بی اینکه چیزی بگوید، منتظر عکسالعمل مرد ماند.
از کارت اول که شماره حساب و مشخصات صاحبحساب رویش نوشته بود چیزی دستگیرش نشد. کارت زیری که به شکل بروشور تا خورده بود را بیرون آورد. یک لحظه جاخورد.
«کارت ثبتنام عمره مفرده»
تای اول را که باز کرد یک سری مشخصات دید: شماره ثبتنام، مبلغ ودیعه ثبتنام، تاریخ ثبتنام، و نام و نامخانوادگی. با تعجب به جوان نگاهی کرد:
- به اسم منه؟!
جوان که به دقت و با لبخند او را دید میزد گفت:
- بله، به اسم شماست.
مرد ابروهایش را به هم نزدیک کرد و نگاهی به جوان کرد. عینکش را برداشت و پرسید:
- چطوری؟
جوان که انگار منتظر این سؤال بود، نشست روی صندلی کنار میز مرد و گفت:
- خب راستش، یه معاملهی خوبی بهم پیشنهاد شده بود که سود زیادی برام داشت. اما وسطای کار به مشکل برخورده بودم. من هم که برای ساخت اون آپارتمان 5 طبقه، روی این معامله حساب باز کرده بودم، وقتی دیدم کار داره گره میخوره نذر کردم. نذر کردم که اگه این معامله جوش بخوره، پدرم و شما رو برای یه حج عمره ثبتنام کنم. خدا رو شکر معامله ردیف شد و من هم نذرم رو ادا کردم.
جوان دستش را روی دست مرد گذاشت و گفت:
البته بگم، خودم هم همراهتون میاما!
و خندید. مرد به جوان چشمدوخته بود و حرفی نمیزد. جوان که انگار بارسنگینی از روی دوشش برداشته باشند، نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و تأکید کرد که تا یکی دو ساعت دیگر برمیگردد. مرد بی آنکه کلمهای بر زبان بیاورد، با نگاهش جوان را بدرقه کرد.
***
- این رو چند ماه پیش نوشتم، ولی خیلی کار داشت و گذاشتم روش کار کنم که تا به امروز فرصتش پیش نیومده. حالا هم که دیگه سوخته شد...
- براساس یک اتفاق واقعی نوشته شده.
- میدونم که همون وسطای داستان، آخرش لو رفت؛ خب گفتم که وقت نشد بازنویسیاش کنم!
- یه جورایی سومین شبه داستانی هست که نوشتم، لذا کلی ایراد داره. طولانی بودنش رو ببخشید، لطفا.
کلمات کلیدی : موعود، حج، حاجی، مکه، عمره، داستانک