دیدن یا حس کردن؟!
توی ماشین نشسته ام و از شیشه ی جلو و کنار ماشین به بیرون نگاه می کنم؛کودکی را می بینم که کلاهی(به قول خودم)بافتنی به سر دارد که آن را با چکمه های صورتی کمرنگ خود سِت کرده و برای اینکه به مادرش برسد در حالی که دست مادرش را گرفته گام هایش را تند تند برمی دارد...دختر و پسری جلوی ویترین مغازه ی موبایل فروشی ایستاده اند و با اشاره ی دختر به یک گوشی و لبخند پسر(از روی رضایت) داخل مغازه می شوند...
زنی را می بینم که با کلی بار از عرض خیابان و از لابه لای ماشین ها رد می شود...
سنگینی نگاهی را روی گونه ام حس می کنم و به سمت چپم یعنی شیشه ی سمت راننده نگاه می کنم،کودکی را می بینم که از ماشین کناری به من نگاه می کند...لبخندی می زنم که فکر نمی کنم از میان قطرات باران نشسته بر روی دو شیشه ی بین مان قابل دیدن باشد!
ولی جواب لبخندم را با تکان دادن دستش به نشانه ی خداحافظی گرفتم...او لبخند مرا ندید...حس کرد!
کلمات کلیدی : لبخند، حس کردن، کودک، باران، مردم، زندگی روزمره، نگاه، خداحافظی