سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سراب آفتابه الف

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/24 12:12 عصر

«گروهبان خمیس» همه را جمع کرد تو محوطه‏ی خالی پشت آسایشگاه. لرزش اشعه‏ی آفتاب تیرماه، داشت آب این زمین خشک را می‌کشید و بخار می‌کرد. زبانم از زور تشنگی مثل چوب خشک شده بود. بچه‌ها هم عین من هلاک آب بودند. گروهبان ایستاده بود زیر سایه‏ی کوتاه دیوار آسایشگاه. و توجهی به تشنگی یک روزه‏ی بچه‌ها نداشت.
ـ گروهبان اجازه بده بنشینم زمین. از پا افتادیم.

لب‌هام روی کلام آخر ثابت ماند. هیکل ترکه‌ای و قد بلند افسر دوید تو نگاهم. گروهبان دستور داد به ستون پنج بایستیم.
تشنگی همه را عاصی کرده بود. نگاه فرمانده ثابت مانده بود روی آسفالت. پوشه قرمز رنگش توی دستش بود. کار هر روزش بود. آن را با خود می‌آورد و آمارمان را می‌گرفت. نگاه از آسفالت گرفت و رو به سربازها چیزی گفت که فقط کلمه‏ی «آب» را متوجه شدم. بی‌اختیار نرم‏خندی صورتم را پوشاند. کنار گوش علی گفتم: «گمانم می‌خواهند برایمان آب بیاورند». گردن خمیده‌اش را صاف کرد و گفت: «سر دینت دست بردار. حوصله‏ی شوخی ندارم.»

ـ برامان آب آوردند.

همه‏ی نگاه‌ها برگشت طرف ساختمان فرماندهی. بیست سرباز آفتابه به دست آمدند طرفمان. علی از زیر پیشانی رنگ‌پریده، متعجب نگاهم کرد. حق داشت. تا به حال افسر اردوگاه را این‌قدر دل رحم ندیده بود. وقتی برّ و برّ نگاهم می‌کرد، یحتمل این را از خودش پرسیده بود که از کجا فهمیدم. بچه‌ها سر جایشان خشکشان زده بود. برای دقایقی شوق و ذوق آب، از سر و صدا انداختشان؛ بدون اینکه جم بخورند.

سربازها ایستادند رو به رویمان. یکی یکی آمدند جلو. لوله‏ی آفتابه‌ها را گرفتند نزدیک دهان بچه‌ها. قبل از اینکه کسی بتواند آب بخورد، دستشان را پس می‌کشیدند. علی با بغض نگاهشان می‌کرد. زیر لب راند: «می‌دانستم این جانور، هفتاد سال سیاه از این کارها نمی‌کند.»

ادامه مطلب...


کلمات کلیدی : آفتابه، عراقی، دفاع مقدس، جنگ

سراب آفتابه ب

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/24 11:0 صبح

نگاهم به آفتابه‏ی پر از آب بود. همین که سرباز جلوم سبز شد، فرز و چابک، با هر دو دستم لوله‏ی آفتابه را چسبیدم و آن را به دهان گرفتم. نگاهم به آب داخلآفتابه بود. گرم بود و کثیف. بوی گندش می‌پیچید زیر دماغم. تعدادی کرم ریز توی آب لول می‌خوردند.

سرباز با دستی آفتابه را می‌کشید و از پایین هم نیش پوتینش می‌نشست رو ساق پایم. هر چقدر تقلا می‌کرد، افاقه نکرد. چند نفر از سربازها آمدند کمکش. با مشت و لگد افتادند به جانم، اما من دست‌بردار نبودم. سرباز تا رمق داشت زور می‌زد و آفتابه را می‌کشید. تمام حواسم به آبی بود که داشتم با حرص و ولع سر می‌کشیدم. مشت سنگین سربازها، یکریز روی سر و صورت و دنده‌هایم پایین می‌آمد. سرباز، یک‌نفس آفتابه را می‌کشید، اما من به هیچ قیمتی حاضر نبودم رهایش کنم. گروهبان یکریز فریاد می‌زد: «مهدی! ولش کن.»

یکهو متوجه شدم که لوله‏ی آفتابه توی دست‌هایم است. سربازها دست از زدن کشیدند و مات شدند به آفتابه‏ی بدون لوله. چهره‏ی افسر عدنان سرخ شد و رگ‌های گردنش زد بیرون. نتوانست خشمش را پنهان کند. باز گیر کرده بودم و پیه همه چیز را به تنم مالیدم. می‌دانستم مجازات کنده شدن لوله‏ی‌ آفتابه کم نیست.

افسر جلو آمد. دندان قروچه‌ای کرد و دیوانه‌وار لوله آفتابه را از دستم کشید. کوبید روی آسفالت کف محوطه و رو به سربازها گفت: «عقاب هذا شدید».(1) و رفت طرف ساختمان فرماندهی.

بچه‌ها آرام و گرفته نگاهم می‌کردند. نگاهشان پر از غم بود. خودم هم می‌دانستم خریت کرده‌ام؛ ولی کار از کار گذشته بود. این را هم می‌دانستم که بعد از مجازات، می‌برندم انفرادی. قبلاً چند بار رفته‌ بودم. کفش پر از شیشه خرده است. آن قدر تنگ و ترش که نمی‌توان پاها را دراز کرد. سربازها دوره‌ام کردند. ین بار ضربه‌های کابل و باتوم هم به مشت و لگدشان اضافه شد. سرم را در پناه دست‌هایم گرفتم. از دو ـ سه جا شکافت و خون راه کشید روی صورتم.

رمقی برایم نمانده بود. بی‌جان افتادم کف محوطه که به دستور گروهبان خمیس رهایم کردند. خونی را که توی دهانم جمع شده بود، خالی کردم زمین. از بینی‌ام بود. به دستور گروهبان، دو نفر از آنها بازوهایم را گرفتند و بردند طرف انفرادی.

1. باید مجازات سختی بشود.

منبع: آزادگان بگویید، بر اساس خاطره‏ی مهدی پورسلیمی (اینجا)




کلمات کلیدی : آفتابه، اسیر، عراقی، دفاع مقدس

تبریک

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/23 10:33 عصر

http://blog.pinkcakebox.com/images/big-cake231.jpg
فردا تولد یکی از نویسنده‌های اصلی و پرکار وبلاگ هست. و اون کسی نیست جز فاطیما خانم. پیشاپیش تولد ایشون رو تبریک می‌گم و آرزو می‌کنم سالهای سال، زندگی پر طراوت و موفقی رو زیر سایه‌ی پدر و مادر بزرگوارشون داشته باشند. البته لازم به ذکره که فاطیما خانم چندی پیش هم در جشنواره وبلاگ‌های موفقیت (اگه اشتباه نکرده باشم) حائز رتبه‌ی برتر شدند که این موفقیت بزرگ را هم با کمی تاخیر خدمتشون تبریک می‌گم.
در اینجا هم یک سری مراسمات جشن و پایکوبی هست که دعوت می‌کنم حتما شرکت کنید و دلی از عزا در بیارید. البته امیدوارم دهخدا دعوت نشده باشه که قبلش مجبورمون کنه دست و دهانمون رو بشوریم!



کلمات کلیدی :

آفتابه 4

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/23 6:0 عصر

 

آفتابه : ( اسم ) ظرفی فلزین با لوله بلند که در آن آب کنند و بدان دست و رو و دهان را شویند .

لغتنامه دهخدا

ایییییییییش. عجب نیاکان بی‌کلاسی داشتیما. حالا به فرض گندم و آب و دوا درمون قحطی بوده. دیگه ظرف آب که قحطی نبوده.




کلمات کلیدی : آفتابه

آفتابه 3

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/23 5:54 عصر

می‏گفت ازش پرسیدم ببخشید اسم شما چی بود؟
گفت: بارانه!
گفتم: حالا چرا بارانه!؟
با ناز و عشوه صداش رو نازک کرد و گفت: آخه وقتی قرار بود به دنیا بیام باران می‏اومده؛ پدر و مادرم تصمیم می‏گیرند اسمم را بارانه بذارند!
گفتم خب خدا را شکر که هوا بارونی بوده، اگه هوا آفتابی بود که مجبور بودیم
آفتابه صداتون بزنیم!




کلمات کلیدی : آفتابه

آفتابه 2

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/23 3:19 عصر

+ یه ضرب المثل بگو که توش آفتابه باشه.
-
آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی!
+ به پارسی‌بلاگ توهین می‌کنی؟ من اگه جای مهندس فخری بودم وبلاگت رو فیلتر می‌کردم.ای نمک‌نشناس. بشکنه این دست که نمک نداره. الهی ذلیل شی که چند ساله رایگان از سرویسش استفاده می‌کنی و اینجوری جوابشو می‌دی.
- عجبا!




کلمات کلیدی : آفتابه

آفتابه 1

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/23 10:58 صبح

امام خمینی گفتند: «اگر هر مسلمان یک سطل آب بر زمین بریزد، اسرائیل را آب می‏برد.»

اون زمان آفتابه هنوز اختراع نشده بوده!؟




کلمات کلیدی : آفتابه

آفتابه

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/23 12:14 صبح

موضوع این هفته:

 

آفتابه

این هفته برنامه‏ی هفتگی نداریم. گذاشتم هر کی دلش خواست در مورد این مطلب بنویسه. یعنی در واقع هر کی تمایل داشت راجع به آفتابه بنویسه، تو کامنت خصوصی اعلام آمادگی کنه و اسمش در لیست گروهی هفته قرار بگیره. به این می‏گن دموکراسی.

شنبه: حامد
یکشنبه:
دوشنبه:
سه‏شنبه:
چهارشنبه:
پنج‏شنبه:
جمعه:




کلمات کلیدی : آفتابه

یاور درماندگان

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/11 4:6 عصر

 
به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه‌ای نازک بر سر کشیده بود . من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه‌ای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام کردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ کجا می‌روی »
او که با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندکی ایستاد وگفت :« پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می‌برم . او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته »
با دیدن این صحنه ، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم .»



کلمات کلیدی :

با نمازم فارغ التحصیل شدم

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/11 3:49 عصر

 

خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشهایی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی  دادند، تا این که روزی به دفتر مسؤول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که باید نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می  کرد.
او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهای ژنرال بر می  آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می  کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده  ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می  توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می  خوانم. ان شاءا... تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه  ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می  نشستم از ژنرال معذرت خواهی کردم.
ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معنا داری به من کرد و گفت: چه می کردی؟
گفتم: عبادت می کردم.
گفت: بیشتر توضیح بده.
گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه  روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست، این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره  ای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده  ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می  گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.
من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.»




کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >