سراب آفتابه الف
«گروهبان خمیس» همه را جمع کرد تو محوطهی خالی پشت آسایشگاه. لرزش اشعهی آفتاب تیرماه، داشت آب این زمین خشک را میکشید و بخار میکرد. زبانم از زور تشنگی مثل چوب خشک شده بود. بچهها هم عین من هلاک آب بودند. گروهبان ایستاده بود زیر سایهی کوتاه دیوار آسایشگاه. و توجهی به تشنگی یک روزهی بچهها نداشت.
ـ گروهبان اجازه بده بنشینم زمین. از پا افتادیم.
لبهام روی کلام آخر ثابت ماند. هیکل ترکهای و قد بلند افسر دوید تو نگاهم. گروهبان دستور داد به ستون پنج بایستیم.
تشنگی همه را عاصی کرده بود. نگاه فرمانده ثابت مانده بود روی آسفالت. پوشه قرمز رنگش توی دستش بود. کار هر روزش بود. آن را با خود میآورد و آمارمان را میگرفت. نگاه از آسفالت گرفت و رو به سربازها چیزی گفت که فقط کلمهی «آب» را متوجه شدم. بیاختیار نرمخندی صورتم را پوشاند. کنار گوش علی گفتم: «گمانم میخواهند برایمان آب بیاورند». گردن خمیدهاش را صاف کرد و گفت: «سر دینت دست بردار. حوصلهی شوخی ندارم.»
ـ برامان آب آوردند.
همهی نگاهها برگشت طرف ساختمان فرماندهی. بیست سرباز آفتابه به دست آمدند طرفمان. علی از زیر پیشانی رنگپریده، متعجب نگاهم کرد. حق داشت. تا به حال افسر اردوگاه را اینقدر دل رحم ندیده بود. وقتی برّ و برّ نگاهم میکرد، یحتمل این را از خودش پرسیده بود که از کجا فهمیدم. بچهها سر جایشان خشکشان زده بود. برای دقایقی شوق و ذوق آب، از سر و صدا انداختشان؛ بدون اینکه جم بخورند.
سربازها ایستادند رو به رویمان. یکی یکی آمدند جلو. لولهی آفتابهها را گرفتند نزدیک دهان بچهها. قبل از اینکه کسی بتواند آب بخورد، دستشان را پس میکشیدند. علی با بغض نگاهشان میکرد. زیر لب راند: «میدانستم این جانور، هفتاد سال سیاه از این کارها نمیکند.»
نگاهم به آفتابهی پر از آب بود. همین که سرباز جلوم سبز شد، فرز و چابک، با هر دو دستم لولهی آفتابه را چسبیدم و آن را به دهان گرفتم. نگاهم به آب داخلآفتابه بود. گرم بود و کثیف. بوی گندش میپیچید زیر دماغم. تعدادی کرم ریز توی آب لول میخوردند.
سرباز با دستی آفتابه را میکشید و از پایین هم نیش پوتینش مینشست رو ساق پایم. هر چقدر تقلا میکرد، افاقه نکرد. چند نفر از سربازها آمدند کمکش. با مشت و لگد افتادند به جانم، اما من دستبردار نبودم. سرباز تا رمق داشت زور میزد و آفتابه را میکشید. تمام حواسم به آبی بود که داشتم با حرص و ولع سر میکشیدم. مشت سنگین سربازها، یکریز روی سر و صورت و دندههایم پایین میآمد. سرباز، یکنفس آفتابه را میکشید، اما من به هیچ قیمتی حاضر نبودم رهایش کنم. گروهبان یکریز فریاد میزد: «مهدی! ولش کن.»
یکهو متوجه شدم که لولهی آفتابه توی دستهایم است. سربازها دست از زدن کشیدند و مات شدند به آفتابهی بدون لوله. چهرهی افسر عدنان سرخ شد و رگهای گردنش زد بیرون. نتوانست خشمش را پنهان کند. باز گیر کرده بودم و پیه همه چیز را به تنم مالیدم. میدانستم مجازات کنده شدن لولهی آفتابه کم نیست.
افسر جلو آمد. دندان قروچهای کرد و دیوانهوار لوله آفتابه را از دستم کشید. کوبید روی آسفالت کف محوطه و رو به سربازها گفت: «عقاب هذا شدید».(1) و رفت طرف ساختمان فرماندهی.
بچهها آرام و گرفته نگاهم میکردند. نگاهشان پر از غم بود. خودم هم میدانستم خریت کردهام؛ ولی کار از کار گذشته بود. این را هم میدانستم که بعد از مجازات، میبرندم انفرادی. قبلاً چند بار رفته بودم. کفش پر از شیشه خرده است. آن قدر تنگ و ترش که نمیتوان پاها را دراز کرد. سربازها دورهام کردند. ین بار ضربههای کابل و باتوم هم به مشت و لگدشان اضافه شد. سرم را در پناه دستهایم گرفتم. از دو ـ سه جا شکافت و خون راه کشید روی صورتم.
رمقی برایم نمانده بود. بیجان افتادم کف محوطه که به دستور گروهبان خمیس رهایم کردند. خونی را که توی دهانم جمع شده بود، خالی کردم زمین. از بینیام بود. به دستور گروهبان، دو نفر از آنها بازوهایم را گرفتند و بردند طرف انفرادی.
1. باید مجازات سختی بشود.
منبع: آزادگان بگویید، بر اساس خاطرهی مهدی پورسلیمی (اینجا)
کلمات کلیدی : آفتابه، عراقی، دفاع مقدس، جنگ