سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اتوبوس سواران بافرهنگ

ارسال‌کننده : در : 85/12/16 7:48 عصر

چند وقتی است که اتوبوس سواران تهرانی در برخی اتوبوسهای شرکت واحد محفظه‏هایی را می‏بینند که رویش نوشته: « سبد کتاب شهر ». سازمان فرهنگی هنری شهرداری این محفظه‏های کوچک را کنار صندلی اتوبوسها نصب کرده و در آن تعدادی کتاب با قطع جیبی و کوچک می‏گذارد، تا مسافرانی که معمولا وقتشان را در اتوبوس به دید زدن محیط یا خواب یا صحبت یا فکر و... می‏گذرانند، به جایش کتاب بخوانند-البته در قسمت زنانه نمی‏دانم گذاشته‏اند یا نه-.
کتابها هم در سطح کاملا معمولی انتخاب شده‏اند، تا اقشار اتوبوس سوار که ممکن است سطح سواد کمتری نسبت به دیگران دارند، از آن بهره مند شوند. البته کتابها سفارشی و در تیراژ بسیار بالا چاپ شده و غیر قابل فروش می‏باشد و تذکر داده شده که پس از مطالعه کتاب را سر جایش برگردانند.

وجود چنین پدیده غریبی! هر فردی را با هر مقطع سنی و تحصیلی کنجکاو می‏کند که کتابها را بردارد و کمی تورق کند. مثلا پیرمردی که شاید درست هم نتواند بخواند، یا یک جوان کارگر یا یک دانشجو و یا دانش‏آموز، حتی یکبار دیدم یکی از راننده ها در ایستگاه مبدا پشت فرمان نشسته و کتاب می‏خواند!
طرح قشنگی است، شنیده بودم در یکی از کشورهای خارجه حتی در مستراحشان نیز کتاب می‏گذرانند! حداقل برای چند دقیقه می‏تواند تنفس فکری باشد برای مسافرانی که سوراخهای فکرشان با انواع و اقسام سرگرمی ها و مشکلات پرشده، یا برای آنان‏که ذهنشان آکبند است و دستش نمی‏زنند! فوقش هم عده‏ای یادشان برود که کتابها را برگردانند و ببرند منزل تا دیگران هم استفاده کنند!

با اینکه یک مسکن و آرام‏بخش موقت است اما بازهم دستشان درد نکند.ببینیم شهر بعدی کدام است که طرح را اجرا می‏کند.

تذکر آیین نامه ای-با اجازه از بزرگترای مجلس-: مدیریت وبلاگی که دست آقای «ح.الف» باشد بهتر از این نمی‏شود. خوش تیپ جان این اسمها که این کنار گذاشته‏ای یا محض کلاس کار است یا دکوری‏اند یا سیاهی لشگرند و یا نویسنده؟
مزد و اجرت که به ما نمی‏دهی، لینک وبلاگم را هم که نگذاشته‏ای، فرد دیگری هم که مطلب نمی‏نویسد، آمار صدتایی هم که ندارد‍ بلکه ما دلمان خوش باشد، تازه خواننده‏ هم به من تذکر می‏دهد که چرا به وعده‏ها عمل نمی‏کنید! اینقدر که به وبلاگ خودت می‏رسی یه حالی هم به اینجا بده عمو جان!-البته به در گفتیم که دیفال بشنفه!!!-.
حالا همین فردا میام می‏بینم یه عکس یا یه شعر گذاشتید نوشته مارو فرستادید پایین!!! استغفرالله، چی بگه آدم!؟ اگه پای تعهد و وجدان در کار نبود...




کلمات کلیدی :

هیییییچ مگو.....

ارسال‌کننده : سیدمحـمـدرضـافـخـری در : 85/12/3 10:14 عصر

بنام خدا

می گن :
 زندگی مثل شطرنجه ، اگه بازی نکنی می گن بلد نیستی ،اگه بد بازی کنی می بازی اما اگه خوب بازی کنی همه می خوان شکستت بدن...

اما ، حرف درست اینه که شاعر فرمود :

من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو                    پیش من جز سخن شهد و شکر، هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو                  ور ازین بی خبری، رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت          آمدم، جامه مدر، نعره مزن، هیچ مگو
گفتم ای عشق، من از چیز دگر می ترسم        گفت آن چیز دگر، نیست دگر، هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان می گویم            سر بجنبان که بلی، جز که به سر، هیچ مگو

یا علی




کلمات کلیدی :

گنگ خواب دیده!

ارسال‌کننده : در : 85/12/2 8:18 صبح

بعضی وقتها اتوبوس شهر ما از مقابل مدرسه مخصوص ناشنوایان عبور می‏کند، اگر وقت تعطیلی‏‏شان باشد، آنها را می‏بینم که دسته جمعی سوار می‏شوند.طرز صحبت کردنشان باهم برای ما غریب است و دیدنی!ناشنوایان در مجموع از نابینایان چشم‏بازترند و کمی بازیگوشتر! اما بازهم به چشم و گوش بازها نمی‏رسند.بعضی‏هاشان اهل تیپ و مد هستند! باهم حرفشان می‏شود، بگو مگو می‏کنند، عصبی می‏شوند، می‏خندند و شاید برخی از ما را مسخره می‏کنند و خود نمی‏دانیم!

چندی پیش سیدی از اهل منبر در جمعی قصیده ای عربی از لسان حال یک شاعر درباره لالی خواند که بسیار متاثر کننده بود.مضمونش اینچنین بود-امیدوارم بتوانید ترجمه ناقص را در ذهن خود ترسیم کنید-:

لالی را در کربلا دیدم که گریه می‏کند و حیران است،
مرا اشاره کرد که قصیده ای می‏خواهد، کدام را می‏خواهد؟لال است و منظورش را نمی‏فهمم،
قصیده ای برای «حسین» می‏خواست که به منبر رود و بخواند، قصیده‏ای دادم و دوان دوان با کمری خم رفت،
متوجه صحن «حسین» شد و به قبرش اشاره نمود،
پیراهنش را پاره کرد، بر صورت لطم می‏کرد و با دو دست بر سینه می‏زد،
مرا به گریه انداخت و با هم با سوز و حسرت گریه می‏کردیم،
مردم جمع گشتند، دسته عزاداری شکل گرفت و بزرگ شد،
عده‏ای در داخل و عده‏ای در بیرون ماندند، همه یا «حسین» می‏گفتند،
با مردم به سوی ضریح دویدیم و چند بار دور ضریح گشتیم،
گشتم ولی دیگر او را ندیدم، گفتم که در کنار درب منتظرش می‏شوم،
ناگاه شنیدم که مردم فریاد می‏زنند:
لال در حرم مُرد، و چه زیباست مرگ در حرم! (الاخرس مات فی الحضرة، یا محلی الموت فی الحضرة!)




کلمات کلیدی :