ارسالکننده : در : 86/3/8 10:0 صبح
کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است، وسوسه ی خودکشی را که در 16 سالگی به او دست داده بود را این گونه توصیف می کند : وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه زهر را برداشتم. زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم، غرق تماشایش شدم ، رنگ اش را نگاه کردم و مزه احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم . سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، وبویش به مشامم خورد؛ دراین لحظه، ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم درخشید... وتوانستم سوزش را در گلویم احساس کنم وسوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم. احساس آسیب آن زهرچنان حقیقی بود که گویی به راستی آن را نوشیده بودم. سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام. درطول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم، با خودم فکر کردم: اگر شجاعت کشتن خودم را دارم ، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.
چون دیگه تا هفته بعد نوبتم نمیشه پست بذارم و الان ایام فاطمیه س.
پس تو همین پست ایام فاطمیه رو تسلیت میگم و اگه دوست داشتین برین اینجا بمناسب شهادت حضرت فاطمه (س )مطلب گذاشتم بخونین
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/3/7 11:27 صبح
خیلی وقتها عنوان مکفی از شرح میشه.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/3/6 1:47 عصر
با عرض سلام خدمت خوانندگان گرامی که هیچ جا ما رو ول نمیکنند و ما هم ایضا!!!
نمیدونم من پر رو هستم یا خوانندگان که هی مینویسم و اونها هی میخونند...
اینجا نوشتن ما در اثر اغفال شدن توسط کشکول عزیزه...هی خر(با کسره بخوانید) ما رو چسبید که آقا دستم به دامنت(کدوم دامن حالا بماند!)بیا این وبلاگ متروکه رو رونق بنداز...تو که خوشتیپ و پرطرفداری(به جون مادرم راست میگم،همه اینها رو چند بار و به شدت به من گفت) این وبلاگ دست تو رو میبوسه(آخ من میمیرم واسه بوسه!)...
خلاصه هی خواستیم دودور کنیم،اما مگه این کشکول ول کن معامله بود(فکر بد نکنید ها)ول کن نبود و یهو امروز چشم باز کردم دیدم ای دل غافل اینجا هستم و داره یه بویی مییاد...یه بوی خاص...بوی چیز دیگه...گیر ندید،هولم نکنید تا یادم بیاد...
آهان...بوی آشنایی...یعنی اینکه...ای بابا...خیر سرم میخواستم بگم سلام عزیزان،سلامی چو بوی خوش آشنایی...
این پارسی بلاگ هم یه جوریه...من هنوز زیاد باهاش جور نشدهام...در ضمن کشکول هم گفته باید شنبهها اینجا بنویسم،میبینید که من چقدر حرف گوش کن هستم و یکشنبه دارم این مطلب رو پست میکنم...
با چرت و پرتهای خودم در خدمتتون هستم،روزش معلوم نیست...ورود پدر رو به این وبلاگ تبریک میگم...
به قول کشکول: یا علی!
پ.ن: الآن به این کشکول گفتم که چه جوری میشه توی متن لینک داد؟...به من میگه:تبلیغ وبلاگ خودت رو نکنیها!...من هم گفتم:بابا جان میخوام لینک تو رو بذارم...برگشته و گفته:کاری خوب و پسندیده است...بکن،بکن...
_چشم!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 86/3/5 11:15 صبح
به نام ناظر
آهسته لای در کلاس و باز کردن و ، بعد از اجازه وارد شدن...
معلم مطالعات داشت در مورد معضل قرصهای روان گردان و گرایشه جوونا به اونا حرف میزد....
این قرصا ، بر اعصاب و روان اثر گذارده و مصرف کننده رو تو اوهام میبره و سلسله اعصاب و مختل میکنه......
حرفه خانوم معلم تو گوشش زنگ خورد...اختلال در سلسله اعصاب
دستشو کرد تو جیبش و برا صدمین بار به اونا نیگاه کرد...
نگاهه مضطربشو اونطرفه کلاس به یاسمن و نگار انداخت....
از معلم برا دومین بار اجازه گرفت و اومد بیرون ، رفت طرفه اتاقه معاون ...ولی ترس نذاشت و دوباره برگشت...
نتونسته بود اون دو تا رو قانع کنه و خودشم در شک و تردید دست و پا میزد...
تو خونه برا چندمین بار از خواب پرید و به اونا نگاه کرد....
بلند شد رفت دستشویی و قرصا رو ، انداخت تو توالت و سیفون رو زد و یه نفسه راحت کشید..راحت خوابید..
صبح ، نزدیکه مدرسه رسید....
بوی فاجعه رو حس کرد......قلبش منجمد شد....نه آتیش گرفت...
نه دود شد ، سوخت و تموم شد....
صدای تلاوته قرآن و....پارچه های سیاه و .....دوستانه گریون و....وجدانه ناراحت و....غم دوستان...
خوب اون خیلی سعی کرد به اون دوتا هشدار هم داد...ولی نپذیرفتن...
داشت خودشو توجیه میکرد..
کاش راحت نخوابیده بود..
کاش نمیترسید و به خانوم ناظم یا مشاور گفته بود....
کاش گفته بودم...
غم دوستان و.......مرگ و.....آه و فغان و .....نه فایده نداشت ..
رفت به طرفه دفتر تا مشخصاته اون خانومه رو که قرصا رو بهشون داده بود، به مدیر بگه...
((تیتر روزنامه های اون روز صبح))
مرگ مشکوکه چند دانش آموزه دختر در مدرسه ای بر اثر مصرف قرص برنج
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/3/4 12:50 صبح
این متن ویراییش شد . پانگار شمارهی دو
از سوال های بچگیام این بود که وقتی با هلیکوپتر یا هواپیما یا هر وسیلهی دیگه ای خیلی راحت میشه رفت بالای کوه، چرا کوه نوردها این همه به خودشون زحمت میدن .
بعدن ها که یه زره بزرگتر شدم فهمیدم که تالاپ افتادن روی قله هیچ کیفی نداره. همه کیفش به اینه که برای رسیدن به قله عرق بریزی، زحمت بکشی، چند باری هم بخوری زمین و خاک مالی بشی.
...................................................
مثلاً همین کفش دوزک. برای رسیدن به قله آروم آروم، سه قدم سه قدم،از این درخت گندم بالا رفته. با اینکه خیلی راحت میتونست از همون پائین یه پر بگیره و برسه اون بالا.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1: کفش دوزک شش پا دارد.
2: بعضاً دوستان خیلی اصرار داشتن که این حشرهی بال نارنجی با خالهای سیاه کفش دوزک نیست. ضمن عرض پووزش بدین وسیله اصلاح می شود. در متن فوق به جای کفش دوزک بگذارید حامد احسان بخش.
با تشکر .
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/3/1 7:51 صبح
حضرت زینب کبرى علیها السلام در روز پنجم جمادى الاولى سال پنجم یا ششم هجرى قمرى در شهر مدینه بدنیا آمدند
نام زینب ، و کنیه ایشان ام الحسن و ام کلثوم و القاب آن حضرت عبارتند از: صدّیقة الصغرى، عصمة الصغرى، ولیة اللّه العظمى، ناموس الکبرى، شریکة الحسین علیهالسّلام و عالمه غیر معلّمه، فاضله، کامله و ...
زمانی که حضرت زینب بدنیا آمدند پیامبر (ص) در مدینه نبودند .حضرت فاطمه (س) به امام علی (ع) گفتند که حالا که پدرم نیستند شما برای دخترمان اسم انتخاب کنید
اما علی (ع) گفتند که نه ؛ منتظر میمانیم که پیامبر بر گردند
بعد سه روز پیامبر(ص) آمدند خانه حضرت فاطمه(س)
امام علی به ایشان گفتند که ما منتظر ماندیم شما اسم انتخاب کنید
پیامبر گفتند که من منتظر وحی میمانم تا ببینم خداوند چه اسمی را انتخاب خواهند کرد
در همین موقع جبرئیل نازل شد و گفت خداوند نام زینب را انتخاب کرده اند
پیامبر (ص)قنداقه آن مولود گرامی را طلبید و به سینه چسبانید، بوسید و نامش را زینب گذاشت و فرمود: به حاضرین و غایبین امت، وصیت می کنم که حرمت این دختر را نگه دارند. همانا که او به خدیجه کبری (ع) شبیه است.
حضرت زینب (س) بهترین خواهر دنیا هستند
و تا حالا هیچ خواهری برای برادرش اینهمه فداکاری نکرده است
ولادیت حضرت زینب را به همه مسلمانان تبریک میگویم
و چون حضرت زینب در روز عاشورا پرستار همه بودند روز ولادت ایشان را در کشور ما روز پرستار نام گذاری کردند
پس روز پرستار را هم به همه پرستاران تبریک میگویم
کلمات کلیدی :