آقای مدیر
هوا به شدت سرد بود.برف دیشب، هنوز کف حیاط مدرسه دیده می شد و بیشتر جاها یخ زده بود که زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد. شیفت بعداز ظهر بود و هوا کاملاً تاریک. آقای مدیر دم در سالن ایستاده بود و به همه بچه ها می گفت که دکمه لباسهاشون رو ببندند که هوای بیرون به شدت سرد است.
ناگاه چشمش افتاد به اکبر ترابی، دانش آموز شروری که باز همین امروز پاش به دفتر باز شده بود و باز بهش تذکر داده شده بود که اگه شرارتهاش تکرار بشه، اخراجش حتمی خواهد بود.
آقای مدیر که از دستش خیلی عصبانی بود، صورتشو برگرداند تا ترابی رد شد و از سالن بیرون رفت. بعد از پشت سر بهش نگاه کرد. فقط یک بلوز گرم قهوه ای تنش بود و همانطور که چند تا کتاب و دفتر مچاله توی دستش ولو بود،بدنش رو از سرما جمع کرده بود. دستهاشو تا ته جیب شلوارش فرو برده بود و تند تند راه میرفت.
یک لحظه آقای مدیر ساکت ماند، بعد صدا زد : ترابی... ترابی...
ترابی که ده پانزده متری دور شده بود با ترس و تعجب به عقب برگشت و دوید به سمت آقای مدیر...
- بله آقا؟
- بیا دفتر کارت دارم...
هر دو به دفتر رفتند و چند لحظه بعد ترابی از دفتر مدرسه بیرون آمد در حالی که خیلی حیرت زده به نظر می رسید و کت سرمه ای رنگ آقای مدیر روی تنش سنگینی می کرد.
سوز سرمای آخر پائیز در حیاط مدرسه می پیچید و برگهای باقیمانده درخت انار ، تکان مختصری می خوردند.
حالا ترابی نوع جدیدی از گرما در بدنش احساس می کرد که تابحال نظیر اون رو تجربه نکرده بود.
کلمات کلیدی :