شله زرد نذری
نگاهی به کاسه های شله زرد انداخت و چادرش را روی سر مرتب کرد. پر چادرش رو به دندان گرفت و با برداشتن سینی شله زردها، به سمت در خروجی راه افتاد.
یادش افتاد که چند بار از مادر بزرگ خواهش کرده، تا بالاخره راضی شده که چند تا سینی رو اون پخش کنه. برای بار آخر خودش رو تو آینه نگاه کرد و به سمت در کوچه راه افتاد. پشت در، سینی رو زمین گذاشت و در رو باز کرد و بعد از برداشتن سینی به بیرون رفت.
خونه ی اول رو داد و به در منزل بعدی روون شد. بعد از گرفتن ظرف خالی از خونه ی دوم، راهش رو به سمت چند کوچه اونطرف تر کج کرد. قلبش به تاپ و توپ افتاد. از فکر اینکه الان می رسه به در اون خونه ، باز قلبش اومد داخل دهانش و صدای ضربان قلبش رو شنید.
در زد.بعد از چند لحظه، صدای کشیده شدن پایی که روی دمپائی بزرگتری سوار بود از داخل حیاط شنیده شد.
خودشه.... زیر لب با خودش زمزمه کرد. نگاهی به ظرف شله زرد انداخت و..... یا امام غریب..
با تقه ای در باز شد و .... هر دو از دیدن هم جا خوردند. کم مونده بود کاسه شله زرد، از دستش بیفته که اون کاسه رو از دستش گرفت و داخل منزل رفت و بعد از چند لحظه برگشت. داخل کاسه ی خالی، پر از گل یاس بود. نفس عمیقی کشید و بدون خداحافظی انقدر ایستاد تا اون در رو به روش بست.
بیرون در، خدا رو شکری گفت و از امام غریب تشکر کرد.
کاسه رو لمس کرد و دستش رو به صورت کشید و به سمت کوچه خودشون راه افتاد.
داخل حیاط، اون زن نیز ، چشمان گریونش رو پاک کرد و خدا رو شکری گفت و بر پیمانی که برای رهائی خود، مجبور به قبولش شده بود، لعنت فرستاد و به سمت داخل اتاق راه افتاد.
کلمات کلیدی :