دل تو دلش نیس...!
به یادش...
باید یه دونه از این بچه های آتیش پاره که زمین و زمان رو بهم می ریزه دوروبرت باشه تا بفهمی چی می گم...
نشسته بود روبهرومونو داشت مثه همیشه از شیطنتای دخترکش میگفت، دخترکی که از همون آتیشپارههاییه که زمین و زمون رو بهم میریزه...
دخترکی که پابهپای مامان، وقت آشپزخونه تکونی مشغول کار بوده!!! از بیرون کشیدن ظزف و قابلمه گرفته تا شکوندن لیوانا... و هر بار تذکر با لبخند مامان بیفابده بوده...
دخترک رفته بوده سر ظرفای بوفه که دیگه طاقت مامان طاق میشه... فقط بغلش میکنه و از تو آشپزخونه میارش بیرون، میشوندش رو یه مبل، همین! فقط همین! و برمیگرده سر کارش تو آشپزخونه... و دخترک، گرچه هنوز چهار سالشم نشده باشه ناجور به غرور نصفه و نیمش برمیخوره انگار...
نشسته بود روبهرومونو داشت از وجداندردش میگفت! از اعصابش که خورد و خاک شیر شده بود، از دلی که دیگه آروم و قرار نداشت از اینکه دختر بزرگش رو فرستاده بود که واسطه شه برا آشتیشون... و دخترک نه راضی شده بود، نه حاضر بود کوتاه بیاد برا آشتی با مامان... و مامان دل تو دلش نبود...
اونقدر دل تو دلش نبود که بی خیال شه تمام مباحث تربیتی رو... بی خیال شه کار تو آشپزخونه رو... بی خیال شه... و چند لحظه بعد دخترک تو بغل مامان باشه بیهیچ حرفی و فقط دوتاشون گریه کرده باشن...
نشسته بود روبهرومونو دیگه از دخترک نمیگفت... نشسته بود روبهرومونو داشت گریه میکرد... نشسته بود روبه رومونو زیرلب برا خودش ذکر گرفته بود: لو علم المدبرون کبف اشتیاقی بهم، لماتوا شوقا...
یعنی وقتایی که منم با خدا دعوام میشه... اون دل تو دلش نیس؟
تهنوشت:
به سفارش... شایدم دستور جناب مدیر ترجمه مینگاریم: اگر رویگردانان از من، از شدت اشتیاقم به خودشان خبر داشتند از شوق جان می دادند!
ولی خداییش ترجمه اونقدرا نمیچسبه ها! یعنی اصلا نمیچسبه، اونم ترجمهی داغون من!
کلمات کلیدی :