آنها سه نفر بودند...
دستی به موهای بور و افشون عروسک کشید، صدای بغض آلود خودش رو شنید :
غصه نخور دختر گلم. مامان خیلی دوست داره. مامان دلش می خواد هر روز بیاد مدرسه دنبالت. بعد با هم بر گردید خونه و غذاهای خوشمزه ای رو که برات پخته بخورین.
با پشت دست کوچولوش، اشک رو که سرازیر شده بود، پاک کرد و پشت آستینش رو کشید به بینی سرازیر شده اش و عروسک رو بیشتر به خودش چسبوند :
تو نباید یه وقت گریه کنی ملوسک مامان. دختر خوشگلم؛ مامان تو رو دوست داره و زود بر میگرده. فقط یه مسافرت کوچولوئه. مامان بهت قول میده. زود زود از پیش خدا بر می گرده و میاد پیشت.
اشکش بیشتر سرازیر شد و اندکی بعد ، با حس دست های گرمی که به موهای مشکی نرمش کشیده میشد، خلسه ی خواب اون رو گرفت و صدای مخملی مامان تو گوشش پیچید :
سرت رو بذار رو پای من ، دختر قشنگ مامان ، تا برات قصه بگم و تو راحت بخوابی.
عروسکش رو گرفت تو بغل و سرش رو گذاشت روی زمین، هیچ مقاومتی در برابر پلک هایی که یواش یواش رو هم می اومد، نکرد. صدای گرم مامان؛ گوشش رو نوازش می داد.
در اتاق باز شد و بابا با بغضی در نگاه، وارد شد. دخترک تنها رو، که سفت عروسک مو مخملیش رو بغل کرده و به خواب رفته بود، از زمین بلند کرد. با دیدن لبخندی بر لبانش، که تو چند ماهه ی اخیر، کمتر دیده بود، خدا رو شکر کرد. بوسه ای بر موهای نرمِ مشکی او نشوند و ؛ اون رو سر جاش خوابوند.
او انگار خواب خدا رو می دید. نه او انگار مامان رو می دید.
پ.ن
با عذر خواهی و شرمندگی بسیار، توانم نبود که رو نوشته ی جناب احسان بخش که در عین کوتاهی، پربار و تکون دهنده بود، متنی بنویسم. اما به امر خود ایشون ملزم به نوشتن گردیدم. شرمنده ام بزرگوار.
کلمات کلیدی :