دوست ِ مامان
گوشیاش توی چاه افتاده بود. کسی آن اطراف نبود هر چه نگاه کرد. وسط یک صحرای بی آب و علف گیر افتاده بود. قطره اشکی روی گونهاش غلطید. هقهق کرد و گریهاش گرفت. بلند. چشمش را باز کرد. گفت «آخیش.». با خودش گفت: «میارم برات خانوم اسفندیاری».
همانطور که دراز کشیده بود، گردنش را با دستش مالش داد. با دست دیگرش بالای بالشش را دست کشید. انگار بخواهد چیز کوچکی پیدا کند، اهستهتر دست کشید. از جا پرید. ابرو در هم برد و انگار بی اختیار باشد گفت «کوووووووش؟». صدای خواب آلودهای گفت «چت شده باز. آروم بگیر دیگه دختر.»
دست کشید. چیزی نمیدید. با خودش گفت «بخشکی شانس. چراغ هم که نمیشه روشن کرد» باز دست کشید. پتو را کنار زد. خوابید. پتو را کشید روی خودش. «نکنه مامان برداشته باشه.» نچنچ کرد. بلافاصله سرش را برگرداند و مادرش را که داشت خروپف میکرد نگاه کرد. با خودش گفت «واااای. عکس خانوم اسفندیاری.» دست راستش رفت لای موهاش. سریع یک مو کند.
کلمات کلیدی :