آفتابهی حیاتی
آفتابه رو پر آب کردم و راه افتادم. شده بود کار هر شبم. یه آفتابه رو پر آب کنم و سیصد چهارصد متری از سنگرها دور بشم و دیداری با صدام داشته باشم! هم فال بود هم تماشا. جاتون سبز!!!
دویست متری از سنگر دور شده بودم و داشتم برای خودم زمزمه میکردم که چشمم افتاد به دو تا سربار گردن کلفت عراقی که پشتشون به من بود و داشتند عربی بلغور می کردن با هم.
سریع دراز کشیدم تا من رو نبینند. ای خدا اینا دیگه اینجا چی کار میکنند. من با صدام ملاقات داشتم نه با نوچههاش. کاش لااقل اسلحهام را آورده بودم. شکی نبود که یا شهیدم یا اسیر. اگه بلند میشدم که تیکه تیکهام میکردن. پس عاقلانه بود برم عرض ادب بکنم و بگم انا اسیر!
تو همین حال و هوا بودم که فکری به ذهنم رسید. سینه خیز وآفتابه به دست بهشون نزدیک شدم. یک متریشون که رسیدم ایستادم و با ترس و لرز لولهی آفتابه رو گذاشتم پشت کمرش و شروع کردم به عربی صحبت کردن: « انت سلاحٌ بالعرض. ان الله مع الصابرین» ترجمه: تو اسلحهات رو بذار روی زمین. خط بعدیش هم از قران حفظ کرده بودم و دقیق نمیدونستم معنیش چیه. بعد به قرآن مراجعه کردم و دیدم یعنی خدا با صابرین است.
اسلحه اونی که جلوم بود رو قاپیدم و اون یکی هم اسلحهاش رو انداخته بود روی زمین. خندهای کردم و به عربی گفتم: «انتین طواف» انتین که یعنی شما دو نفر. طواف هم که یعنی بچرخید. یعنی شما دو نفر بچرخید ببینید چه کلاهی سرتون رفته.
خلاصه به همین راحتی و با یه آفتابه دو تا اسیر گندالو گرفتم و بردم سنگر. خدا را شکر که به عربی مسلط بودم وگرنه حتما آبرو ریزی میشد.
منبع: همون بشکهای که آفتابه رو پر آب کردم منبع بود دیگه. منبع آب!
کلمات کلیدی : آفتابه