سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...

ارسال‌کننده : در : 87/1/17 12:37 صبح

...
مسیح من! حال و روزم چنان نیست که برایت متن ادبی بنگارم، ببخش گیج زدن های قلم را... که الان فقط دلم ابری و چشمهایم بارانیست...
گاه نوشتن برای تو هم چقدر سخت می‏شود...
اهانت به اسلام... اسلام وحشت، برایمان عادی شده است... و چند وقتی‏ست که انگار به توهین‏های مکرر به پیامبر هم عادت کرده ایم... نهایت تلاشمان شده است پیاده‏روی یک خیابان کوچک، بعد از نماز جمعه، دادن چند شعار و صدور چند بیانیه... و البته مسئولین هم اعتراض می‏کنند، سفیر فرامی‏خوانند، تذکر می‏دهند... و آبها از آسیاب می‏افتد... و چند صباحی دیگر، باز روز از نو، روزی از نو...


کلمات کلیدی :

مسیح من...

ارسال‌کننده : در : 87/1/17 12:28 صبح

یا رفیق!

نامه ای به مسیح!
از جایی که این جنبش شروع شده، تا اون جایی که من دیده م، مسیح، حضرت عیسی بوده... و نامه ای به مسیح، شکوایه ای، درد دلی... چه می دونم هر کی هرجور تونسته از دست مدعیان پیروی مسیح، به حضرت عیسی شکایت کرده!
شاید نوشته ی من وصله ی نامناسبی باشه تو این جنبش؛ اما نام مسیح برای من نه با اسم حضرت عیسی... که همیشه با نام مهدی(عج) گره خورده...




کلمات کلیدی :

اغاز به کار وبلاگ در سال جدید

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/1/16 7:52 عصر

سلام!
نظر به اینکه اولین یادداشتم را در سال 87 در این وبلاگ می‌نگارم، بر خود لازم می‌دانم سال جدید را به همه‌ی دوستان و همکاران تبریک عرض کنم؛ ضمنا سالی پرطراوت را برای همه‌ی عزیزان ارزو دارم. (چقدر از این سبک نوشتن بدم میاد!!)
ان شاالله که تعطیلات سه هفته‌ای وبلاگ دومین هم به همه‌تون خوش گذشته باشه. از امروز تا اخر سال دیگه از مرخصی (حتی به صورت ساعتی) خبری نیست. خصوصا اینکه سال نوآوری و شکوفایی هم اعلام شده و باید مدام وبلاگ رو شکوفا کنیم.
موضوعات این هفته را در بالای وبلاگ مشاهده ‌می‌کنید. اولین و شاید مهمترین موضوع، برادرم مسیح است. جنبشی که توسط دوست خوبم مهدی خان بهرامی (وبلاگ رنده!) راه اندازی شده. برای کسب اطلاعات بیشتر به اینجا سری بزنید. وبلاگ دومین هم از اولین دعوت شدگان هست. هر کدوم از نویسندگان که تمایل داشتن در این رابطه بنویسند، می تونند نامه‌ای به حضرت مسیح بنویسند و دوستانشون هم به این حرکت عظیم وبلاگی که به نظر من وظیفه همه بر و بچ وبلاگ نویس هست، دعوت کنند.
بقیه موضوعات هم که مشخصه.
برنامه‌ی این هفته هم به ترتیب به این صورت خواهد بود (دیگه من شنبه یه‌شنبه‌اش رو نمی‌نویسم): سوتک، رائد، م.روستایی، سایه، محمدهادی، زینب، فاطیما.
تذکر سال 87 که در صورت رعایت نکردن به شدت برخورد قانونی خواهد شد: خواهشمند است یادداشت‌ها حداکثر حداکثر حداکثر حداکثر 10 خط باشد.



کلمات کلیدی :

مردی که هزار چهره شد!

ارسال‌کننده : در : 87/1/14 3:17 عصر

به نام خدا
سلام.

با گفتن این موضوع شاید خیلی ها برگردن بگن:تو که همه ش اشکت دمه مشکته! ولی من می گم که من با دیدن قسمت آخر سریال مرد هزار چهره اونجایی که مهران مدیری گفت من دفاعی ندارم و گریه کرد منم گریه ام گرفت چون واقعا دفاعی نداشت.خیلی سخته که یک انسان به خاطر خطای دیگران مجازات بشه.و اونها هم خطاهای خودشونو اصلا نبینن.ولی خب اونکار هم زیبا بود که از شکایاتشون صرف نظر کردن.

همیشه اول خطالهای خودمونو ببینیم بعد دیگران




کلمات کلیدی :

کادو!!!

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/1/7 1:9 عصر

حالا که قراره بعد از سیزده مفتخر به دریافت نشان اولین جان باخته ی وبلاگ دو مین از جانب مدیریت گرام وبلاگ بشم، پس اقلا بذارید بنویسم که، بعدنترش دلم نسوزه ...
شب ششم عید، خونه ی یه بنده ی خدایی که لطف کرده و عید دیدنی کلهم اجمعین اقوام و مهمونی خونه ی نوشون و تولد گل دخترش رو با هم گذاشته بودن، دعوت بودیم . طبیعتا هر کسی که به این مهمونی می رفت باید دو تا کادو می برد. کادوها تهیه شد و برنامه ی رفتن هم تنظیم. قرار گذاشتیم بعد از ظهر یه کم زودتر از خونه راه بیفتیم، تا بتونیم چند جا سر بزنیم. از تو ماشین بچه ی یکی از همراهان یکی از اون کادوها رو دست گرفته و گفت : خودم باید این رو بدم .
سر راه به اولین خونه که رسیدیم، تا اومدیم زنگ بزنیم، مامان اون کوچولوی همراه ما با نگرانی گفت: بچه ها چه کنم، این کادو رو این با خودش آورده!!! هیچی... ما هم که تنبل و کی حوصله داشت تا سر کوچه بره و برگرده ، خلاصه قرار شد که، بسته رو از بچش بگیره و از زیر چادرش بیرون نیاره. داخل شدیم و بعد از احوال پرسی های معمول و پذیرایی های معمولتر و شیرینی و عید مبارکی و مامانم اینا و فلان.... خانم منزل رفتن چای بیارن که چند دقیقه بعد اومدن و ... چه اومدنی؟؟؟ با ورود ایشون برق سه فاز از کله ی همه مون جست و همه مون این ریختی شدیم   .... بلللللللللللللللله.... کادوی ما تو دستشون بود و کلی تشکر و از این حرفا که این کارا چی بوده انجام دادین و از این تعارفات( البته بدون توجه به چشمای گرد شده ی ما) ما هم که خجالتی!!!!!! هیچکدوم نتونستیم واقعیت رو بگیم و فقط همگی چشم غره ای به اون نازنین نگهدار کادو، رفتیم و ..... هرچند فایده ای نداشت. و مجبور بودیم که بریم و دوباره تو اون تعطیلیا یه کادو دیگه تهیه کنیم....
وقتی اومدیم بیرون اون بنده ی خدا توضیح داد که در بدو ورود برا در آوردن کفشش اون کادو رو گذاشته رو جا کفشی و یادش رفته که برداره و ......جالبش اینجا بود که اون کادو اگه کادوی خونه ی اون بنده ی خدا بود، عیب نداشت، خب نمی دونم اون خانم صاحبخانه وقتی بازش کردن و اون عروسک رو دیدن، رو صحت عقل ما، چی فکر کردن!!

آخر نوشت:
فکر کنم فیلمنامه این بهتر از قبلی بشه ها....( قابل توجه جناب یاسر)

مدیر نخونه ها:
یحتمل جان باختگیم با این متن طولانی، قطعی شد!!

دو مینی ها فقط بخونن!!!!
یحتمل همه تون خودتون رو کشته داشته باشین...  خبر موثقه!!
الان مدیر این ریختیه..




کلمات کلیدی :

اندر احوالات عید دیدنی کردن ما

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/1/2 11:14 عصر

جاتون خالی.
نه ... اولندش عیدتون مبارک. روز دوم عید هم سر آمد و امروز هم برا خودش از اون روزا بود. جونم براتون بگه که دور و بر ساعت چهار بعد از ظهر به زور خانواده برای صله ی رحم به منزل یکی از دوستان رفتیم که من اصلا از خونشون خوشم نمیاد و زوایا و پرسپکتیو ( این رو تازه یاد گرفتم) خونه، من رو یاد خونه های قدیمی که جن داره میندازه. بذارید از اولش بگم.
عصری به زور حاضر شده و از خونه خارج شدیم. دقیقا زمانی که پامو تو کوچه گذاشتم، همسایه گرانقدر طبقه دوم از پنجره اسمم رو صدا زده و هوسش کشید که، از پنجره با ما عید مبارکی بکنه( یحتمل برا صرفه جویی بوده) خلاصه همونطور که با سر بالا با ایشون عید دیدنی و چاق سلامتی میکردم، یوهویی احساس بی وزنی و سقوط آزاد نموده و .... هیچی دیگه ، یه موقع به خودم اومدم که در صحن مبارک جوی جلو منزل نشسته و هنوز داشتم به چاق سلامتی دوست مکرممون پاسخ میدادم. بنده ی خدا ول کن هم نبود.خلاصه با چشم غره ی همراهان بلند شده و دوباره دی پورت شدم بالا و کلهم اجمعین لباسا و چادر رو تعویض و مجدد برگشتم.
به هر شکل باید این مهمونی رو میرفتیم. من که نفهمیدم چه اصراریه؟؟ تو عید دیدنی، یه بنده ی خدایی چایی آورد و ( خدا رحم کرد که ما خواستگار نبودیم)  نمیدونم سرش هم انقدر پایین بود که نگو، اما پاش گرفت به لبه ی فرش و .... بعععععععععله.... با سینی چایی یه سقوط آزاد خوشگل نمودن و فنجونای داخل سینی طی یه پرش خوشگل به سمت ما، دقیقا ما رو با گرمای وجودشان سوزانده و ... بعله دیگه، چایی ها ریخت روی ما و .... بی خیال حوصلم نیست بقیه اش رو بگم.
اوهوم... این رو بگم. خونشون از این خونه سنتی های قدیمیه. من دقیقا رو مبلی نشستم که پشت سرم پنجره بود و این مبل کمی در حاشیه قرار داشت. یعنی یه ستون قدیمی بزرگ من رو استتار کرده بود. در طول مدت یک ساعتی که نشسته بودیم، اقلا شش بار چای سرو شد. من که اصلا میونم با چایی خوب نیست و ، خب به واسطه ی چشم غره ی همراهان، نمیشد که از خیر نوشیدنشونم گذشت. از منطقه سوق الجیشیی ( اینم تازه یاد گرفتم) که نشسته بودم و پنجره باز پشت سرم، سوء استفاده کرده و فکر پلیدی رو که به ذهنم رسیده بود عملی کرده و بعد از هر بار سرو چای، اونا رو بدون اینکه برگردم، با بالا بردن دستم ، اون فنجون چای رو خالی میکردم از پنجره به بیرون. خلاصه، سر چای ششم بود که بعد از ارسالش به بیرون، بابا بزرگ اون خانواده که برا تجدید وضو به حیاط رفته بود، با قیافه عصبانی اومد بالا و .... بیچاره تموم چائیه ششم صاف ریخته بود رو سرش.
بسسسسسسسسسه. امروز حسابی زدم تو خال، با این عید دیدنی رفتنم. 




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4