ارسالکننده : در : 86/2/30 1:49 صبح
سلام
به من گفتن هفته ای یه پست بیشتر نذار.اما خوب چون مثلا دایی حامد نیست من بجاش میذارم
مثلا الان فکر کنین بجای دایی حامد پست گذاشتم؛ خوب
اما چی میخوام بنویسم
هیچی ؛ یعنی هیچی که نه
راستش حسودیم شده که بابا و مامانم اومدن جشنواره ؛ اما من نتونستم بیام
اونا تو جشنواره همه رو دیدن ؛ از اینش بیشتر حسودیم شده
خوب آدم خوشحال میشه مسئولان سرویس وبلاگشو ببینه دیگه مگه نه؟
مخصوصا اگه تو یه وبلاگ گروهی همکار هم باشی
اما امتحان داشتم
جشنواره رو نباید الان میذاشتن
همه امتحان دارن.مگه بیشتر وبلاگ نویسها نوجوان و جوان نیستن؟
خوب الان وقت جشنواره گذاشتن بود؟
خلاصه من فکر میکنم زحمت خیلیها تو جشنواره هدر رفت
چون وقت بدی بود و بازدید کننده کم
بازم دوست داشتم ادامه بدم و بنویسم اما میترسم از 2 دقیقه بیشتر بشه
پس
خدا نگهدار
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 86/2/28 9:32 عصر
بد قولی نه تنها از نظر دین اسلام، بلکه از نظر دیگر ادیان و حتی به عنوان یک نا هنجار عقلی غیر قابل قبول و منفور است.
این روزها من دچار چند مورد بد قولی شدم. البته بعضی هاش رو می شه توجیه کرد ولی بقیه رو نمی شه.
خدایا معذرت میخوام. منو ببخش.
آقا مجتبی شما هم منو ببخش. ببخش دیگه... .
راستی آقا مجتبی یه کم هم به من حق بده،فقط یه کم. باشه؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/2/28 3:0 عصر
پسرک کوچولو گفت: گاهی وقتا قاشق از دستم می افتد.
پیرمرد گفت: من هم همینطور.
پسرک کوچولو به نجوا گفت: شلوارمو خیس می کنم.
پیرمرد خندید و گفت: من هم همینطور.
پسرک کوچولو گفت: من اغلب گریه می کنم.
اما بدتر از این اینکه انگار آدمای بزرگ توجهی به من ندارند.
و او گرمای دست پر چین و چروکی را حس کرد.
پیر مرد کوچک اندام گفت: منظورتو خوب می فهمم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/2/28 2:32 صبح
به نام قدرت آفرین
چند روز پیش ، سر ظهر بود و بعد از اتمامه ساعته کاری ، از محل کارم خارج شدم و به سمت منزل میرفتم ، و در همون حال در افکار خودم غرق بودم و همینطور که مشغوله دست و پازدن در دریای شریف تفکرات بودم ، سر و صدایی پابرهنه ، دائم وارد این دریا شده و مزاحم شنا در بحر افکارم میشد.توجهم جلب شد و دیدم زوج جوونی جلوتر از من در حال قدم زدن هستن و در حینه راه رفتن ، شدیدا با هم بحث میکنن.
مجددا به دریای افکارم برگشته و هنوز به ساحله آرامش نرسیده بودم که ناگهان......
با صدای تررررررق ، که البته اول نفهمیدم صدای چیه ، توجهم به اطراف جلب شد و دیدم انچه را نباید ببینم....
بله اون آقا محکم تو خیابون خوابونده بود بیخه گوشه خانومش و همراهه با اون ناسزا هم میگفت....و خانومه بیچاره در جوابه اعتراضه یه خانومه مسن ، با گریه میگفت چیزی نیست...
ناگهان یاده بچگیها تو ذهنم زنده شد...هروقت با بچه های فامیل دور هم جمع میشدیم ، اول پسرا دم میگرفتن که .....
دخترا موشن ...مثل خرگوشن...پسرا شیرن مثله شمشیرن ....
و دخترا در جواب میگفتن که نخیرم..
دخترا شیرن.....مثله شمشیرن .... پسرا موشن ، مثله خرگوشن...
و با چه جدیتی این شعاررو میدادن...و حالا دیدم که .....بعله حق با پسراست و......
پسرا شیرن ....خیلیم شیرن...
ولی منتهی!!!!
از اون شیرا که وقتی عصبانی میشن ؛ احترامه هیچی رو ندارن و به اصلیته پاکتیشون برمیگردن و... بمب... منفجر میشن.
البته ببخشیدا....با اون عده از شیرا بودم که،حرمته امانتای دستشونو نگه نمیدارن و با تلنگری عصبانیت ، عزیزترانشونو از خودشون میرنجونن و فراری میدن....
قدرتمند باشید و منصف..وووو.. البته شیر .(فکر کنم باید منتظر گله از جانبه ، پاکتیاش باشم).
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 86/2/27 8:31 صبح
راستش رو بخواین خودم موندم از کجای این نمایشگاه رسانه های دیجیتال و ... بگم؟ همین الان هم که آقای ظریف مسئول کمیته بازی های رایانه ای تشریف آوردن اینجا و ... .
الان هم که آقا مجتبی طالبی پاشو کرده توی دو تا کفششون که زودتر بریم نمایشگاه... .
فعلا فقط همین رو بگم که جای شما در صحنه خالی است! دی دی دی دینگ
پاشید همین الان شال و کلاه کنید و تشریف بیارید نمایشگاه... .
دیگه نمی تونم بی خوابی و هزار تا اعصاب خوردی و خستگی دیگه هنر نوشتنی را که نداشتم از من گرفته... .
راستی اصلا چه معنی می ده که سرایدار یک سازمان آن هم در سطح ملی کلید نماز خانه را با خودش ببره منزل و ما مجبور باشیم هم نماز و هم خواب را توی اتاق اداریِ کف سرامیک روی روزنامه برگزار! کنیم.
و یه راستی دیگه اینکه اگر می بینید کمی خارج از قواعد نویسندگی و ویرایستاری نوشتم برای این است که اینجا یک برادر عزیز مثل حامد آقا جانی نیست که نوشته هایم را ویراستاری رویم را کم و اعصابم را خورد کند. حامد جان دستت درد نکند.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/2/24 3:0 عصر
مرد با نفوذ و قدرتمندى را به استاد نشان دادم و گفتم:
هیچ کس جرأت درگیر شدن با او را ندارد.
پرسید: چرا؟
گفتم: زیرا افراد بزرگى از او حمایت مىکنند.
استاد گفت: اما تو از درگیر شدن با کسى بترس که هیچ کس را جز خدا براى حمایت ندارد
منبع وبلاگ چند کیلو امیدواری
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/2/23 6:59 عصر
یه دختر با آبشار موهای قهوهای .
حیف که نمیشه از پشت مانیتور عطر یاس رو شنید.
الان که سرش رو کج کرده داره می گه علییییی
اسمشهم مهتابه .
لابد!
................................................
من اینجا فقط عکس میزارم .
بعضی موقع ها با شرح .
قرار نیست هر عکسی معنایی فلسفی داشته باشه!!!
احتمالا مجبور باشید خیلی عکس بچه ببینید .
معتقدم بچهها از معجز ترین معجزات خدا هستن.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 86/2/22 1:42 صبح
با دلواپسی یه نگاه اول به ماما بعد به بابا کرد، بعد با خودش گفت ، نه حتما آشتی میکنن و میریم خونه..
قاضی: خانوم ، آقا ، از..... شیطون پیاده شین و دست بچه تونو بگیرین و برین خونه...
خوشحال شد و با خودش فکر کرد، آخ جون الان آشتی میکنن و میریم خونه و دیگه نمیخواد ، خونه بابا بزرگ باشم یا تنها پیشه بابا...
زن: نه آقای قاضی ، فقط طلاق میخوام.....
معصومانه مامانشو نیگاه کرد و ......طلاق یعنی چی؟.....کاش بابا براش بخره ، تموم بشه...
مرد: آقای قاضی ، چند ماهه مارو تنها گذاشته و رفته ، این قائله رو ختم کنین....
دلش لرزید....ختم یعنی چی؟.....
قاضی پس از صدور حکم : خوب تکلیفه بچه چی میشه؟ خانوم شما میتونید تا هفت سالگی نگهدارید، بعد تحویله پدرش بدین..
با خودش فکر کرد ، خوب بدم نیست ، میرم پیش مامان ، هرچند بابابزرگ دوستم نداره...
زن: نه پدرم گفته ، تنها رفتی ،تنها میایی...
تو گوشش زنگ خورد.....نه ، تنها میایی.....
مرد: نه من سر کار میرم...نمیتونم..
یه زنگ دیگه....نه نمیتونم....
پدر از اونور رفت و مادر از اینور...
قاضی: بچه تا تعیینه تکلیف به بهزیستی میره...مامور کشون کشون ، بچه رو به بیرونه در برد...
گریه میکرد و با خودش فکر کرد ...نه ...بابا و ماما دوستم دارن...تقصیره آقاهه بود...همون که گفت ، برین خونتون...
اما قاضی ... فقط تونست با دستش ، ریزشه اشکاشو پاک کنه....
(( برگرفته از یک ، نه ، ده ها پرونده حقیقی ))
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/2/20 10:0 عصر
در منطقه جاسب قم گروهی از کشاورزان در زمان گذشته با شتر و قاطر به زیارت حضرت ثامن الحجج علیهم السلام مشرف می شوند و هنگام مراجعت و وارد شدن در محدوده جاسب پیرمردی از اهل محل را می بیند که در گرمای روز کوله باری از علف به دوش کشیده و با مشقت بسیار به خانه می رود، مسافرین مشهد مقدس که او را می بینند زبان به شماتت و سرزنش می گشایند که: پیرمرد، زحمت دنیا را ول کن نیستی، آخر بیا تو هم لااقل یک بار به مشهد مقدس سفر کن. و این سخن را تکرار و او را بسیار توبیخ می کنند.
پیرمرد خسته و پاک دل زبان می گشاید و می گوید: شما که به زیارت آقا رفتید و به آقا سلام دادید، جواب گرفتید یا نه؟ می گویند: پیرمرد، این چه حرفی است که می زنی مگر آقا زنده است سلام ما را جواب بدهد؟!
پیرمرد می گوید: عزیزان، امام که زنده و مرده ندارد، ما را می بیند و سخنان ما را می شنود، زیارت که یک طرفه نمی شود.
آنان می گویند: آیا تو این عُرضه را داری؟ وی می گوید: آری، و از همان جا رو به سمت مشهد مقدس می کند و می گوید:« ألسلام علیک یا امام هشتم » و همه با کمال صراحت می شنوند که به آن پیرمرد به نام خطاب می شود که: علیکم السلام آقای فلانی »
و بدین ترتیب زائرین همگی خجالت کشیده و پشیمان می شوند که چرا سبب دلشکستگی این مرد نورانی شدند. »
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/2/20 1:7 عصر
کلاس سوم ابتدایی بودم یا چهارم الان خوب یادم نیست به سریالهای تلویزیونی که نگاه میکردم همه ش دوست داشتم اسم هنر پیشه هارو هم بخونم و بقیه رو . دیدم تو تیتراژ پایانی همه سریالها ناظر کیفی هم نوشته.مهمون هم داشتیم ؛از داداشم پرسیدم این ناظر کیفی(kifi بخونید ) کیه که تو همه سریالها و فیلم سینماییها هست ؟و دیدم همه خندیدن از سوال من.من نفهمیدم چرا فکر کردم لابد خیلی معر وفه و من چون نمیشناسم دارن میخندن. گفتم خوب مگه چیه؟ نمیشناسمش دیگه .خنده شون بیشتر شد .تا اینکه مامانم دلش برام سوخت و گفت مرتضی خودتم بچه بودی خیلی چیزهارو نمیدونستی و پرسیدی یاد گرفتی .خندیدن به سوال کار خوبی نیست.اینو که به داداشم گفت بقیه هم خنده شون قطع شد .بعد مامانم توضیح داد که ناظر کیفی یه نفر نیست و..........................خیلی خجالت کشیدم
اما الانم وقتی یه جایی ناظر کیفی میبینم یاد اون روز می افتم و خنده م میگیره
اما از خجالتی که اون روز تو جمع کشیدم یاد گرفتم که نباید به سوال کسی بخندم
چون همه که از اول همه چیزو نمیدونن
و اگه همه بخوایم به هم بخندیم دیگه کسی جرات نمیکنه سوالی بپرسه
یه معلم ریاضی داریم گاهی میگه: بچه ها این درس خیلی آسونه خیلی خیلی آسونه اصلا توضیح زیاد نمیخواد همه اینو بلدن
اونوقت ما دیگه رومون نمیشد اشکالمونو بپرسیم چون فکر میکردیم که وقتی خیلی آسونه و همه بلدن پس من اگه بپرسم فکر میکنن خیلی آی کیوم پایینه .برای همین بعد از مدتی متوجه شدم ریاضیم ضعیف شده
البته بعدش خودم ازش میپرسیدم و الان نمره م خوبه
اما اینو گفتم که اگه یه معلمی اومد اینجا مطلب منو خوند بدونه که نباید اینجوری با دانش آموز برخورد کنه
داداشم هم میگفت یه استادی دارن وقتی درس میده میگه اینو دیگه هر .... میدونه و میفهمه
بعد میگه خوب متوجه شدین؟
هیچ دانشجویی نمیگه نه
میدونید چرا؟
کلمات کلیدی :