سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با پول هم نمیشه کاری کرد؟

ارسال‌کننده : رائد در : 87/8/26 10:22 صبح

رائد: چند وقته وبلاگ نمی‌نویسید؟
منبر دات آی‌آر: خیلی وقتها ننوشته ام...مثل دو هفته ای که تا امروز حساب می شه

رائد: چه اتفاقی باید بیفته تا وبلاگ ننویسید؟
منبر دات آی‌آر: اتفاقی مثل بی حرفی ...بی خیالی ... حضور در فرندفید...و جالب تر از همه اینکه چرا یادداشت قبلی ام مثل توپ صدا نکرد

رائد: کسی هست که بتونه کاری بکنه که کلا دست از وبلاگ‌نویسی بردارید؟
منبر دات آی‌آر: کسی نبود که مجبورم بکنه وبلاگ بنویسم...فکر نکنم کسی هم پیدا بشه همچین کاری را بتونه انجام بده جز خودم

رائد: با پول هم نمی‌شه کاری کرد؟
منبر دات آی‌آر: نع..مگر اینکه رئیس جمهور بشم و وقت نوشتن نداشته باشم

رائد: یه چیزی نوشتید سه سال پیش. حذفش کردید. الان نشون‌تون بدم، روزی چند بار می‌خونیدش؟
منبر دات آی‌آر: کو؟؟ من حذف کرد؟؟ ببینمش

رائد: نه
رائد: اول بگید اگه ببینید چند بار در روز می‌خونیدش! تا ببینیم چی می‌شه!
منبر دات آی‌آر: قول می دم روزی حداقل یک بار بخونمش

رائد: و قلبی که در سینه می‌تپد!
منبر دات آی‌آر: امممم..والله یادم نمیاد..یا ستارالعیوب به دادم برسد

رائد: چاخان بود!
منبر دات آی‌آر: می گم اخه...من تا حالا هیچ پستی را حذف نکردم..به جز پستی که دو ماه پیش در تمجید دوست عزیزی نوشته بودم و به درخواست او حذف کردم...البته پست با توضیح کوتاهم در مورد علت حذف همچنان مانده

رائد: بله. الان دو هفته‌ست چیزی ننوشتید. هیچ‌وقت عهد نداشتید با خودتون که مثلا هر یه هفته، یا هر دو هفته یک بار یه چیزی بنویسید؟
رائد: آخرین سوال بود!
منبر دات آی‌آر: نه..برای چی عهد کنم..وقتی حرفی برای نوشتن ندارم ..خب ندارم دیگه..مگه  مجبورم یا نذر دارم بنویسم؟

رائد: ممنون

مصاحبه‌ای با جناب احمد نجمی. این هم وبلاگ ایشون. منبرنت




کلمات کلیدی :

بیخیال ِ این...

ارسال‌کننده : رائد در : 87/8/12 12:34 صبح

باران برای چه؟ برای چه ببارد؟ که چه بشود؟ که کشاورزی رونق بگیرد؟ که صنعت مملکت زمین نخورد؟
این همه باران بیاید که تابستان آب داشته باشیم و سهمیه‌بندی را نخواهیم تحمل کنیم؟ روز و شب چشم به آسمان بدوزیم و دل‌ به دعای امدن باران بدهیم که محیط زیست با مشکل مواجه نشود؟
حالا فکر کن بارید. خوب هم بارید. لابد باید بنشینی و دعا کنی که کِشته‌های کشاورزان نازنین به باد نرود با این باران. که صنعت مملکت با این باران‌های وحشی ویران نشود.
باران، سیل بشود و سهمیه‌بندی هم داشته باشیم و محیط زیست هم که پَر!
لابد الان داری به دلایل علمی سیل فکر می‌کنی، و شاید حتی به شیوه‌های علمی مراقبت از محصولات کشاورزی در برابر باران و تگرگ و این‌ها.
آقای باران! ببار. بی‌خیال این حرف‌ها. به خدا من خودت را... . اه. چرا دارم با زبان معیار می‌نویسم؟
بارون! ببار تو رو خدا. بی‌خیالِ این سوسول‌بازیا. تو ببار، خشکسالی هم شد شد. فقط ببار. خب؟ بی‌دلیل ببار.



کلمات کلیدی :

خاموش شد

ارسال‌کننده : رائد در : 87/8/10 5:49 عصر

کیفش کثیف شده بود. روسری‌اش چروک بود. جوراب‌هایش بو گرفته بودند. کیفش سنگین بود. دستانش خشک شده بود. پایش درد می‌کرد. با خودش گفت «نمی‌روم. اسمش مریم هست که هست. چشمانش را انگار هزار سال است می‌شناسم. بعدش چی؟» زیپ کیفش را بست و با داشت دست راستش را به مانتوش می‌کشید.

 

پولیور سورمه‌ای‌اش را پوشید. دکمه‌ی آخر را که می‌بست، دست راستش رفت سراغ بند کیف. دست کشید. بند کیف را پیدا کرد و کشید و به شانه‌اش انداخت. داشت آینه را نگاه می‌کرد. چشم‌های خودش را داشت نگاه می‌کرد. بلند گفت «بازی بسه.» اخم‌هایش در هم رفت. زبانش را دور لبانش چرخاند و در را با دست چپش باز کرد. دست‌هایش را توی جیب برده بود. بند کیفش داشت از شانه‌اش سر می‌خورد. شانه راستش را بالا داد.

 

مریم تند آمد طرفش. با خودش گفت «نمی‌خوام ببینمت» مریم در آغوشش کشید. آهسته گفت «کتاب رو هنوز نیاورده برات مریم؟» مریم روبرویش ایستاده بود و داشت نگاهش می‌کرد. مواظب بود چشم‌های مریم را نگاه نکند. مواظب بود حتی وانمود نکند که نمی‌خواهد نگاهش کند. دوباره گفت «نصف ترم رفت دختر. حداقل کتابت رو بده کپی بگیرم از روش.» مریم داشت حرف می‌زد، اما درباره‌ی کتاب چیزی نمی‌گفت. فقط لب‌هایش را می‌دید که صدا از میان‌شان بیرون می‌پرد.

 

دکمه‌ی قرمز را زد. یک تار مویش را کشید و گفت «حوصله‌ت رو ندارم مریم.» خودکارش را روی کاغذ کشید. سرعتش را بیشتر کرد. هق‌هق کرد. گوشی را خاموش کرد. خودکارش هنوز داشت روی صفحه‌ی سوم آبان 84 سررسید زردش، خط‌های درهم و برهم می‌کشید. قطره‌های اشک داشت می‌ریخت روی صفحه. گوشی را برداشت. شماره‌ی مریم را هر چه فکر کرد یادش نیامد. از میان سطرهای خط‌خطی‌ شده‌ی صفحه‌ی سوم آبان، شماره را نگاه کرد و گرفت.

 

«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد»




کلمات کلیدی :

دوست ِ مامان

ارسال‌کننده : رائد در : 87/7/27 1:8 صبح

گوشی‏اش توی چاه افتاده بود. کسی آن اطراف نبود هر چه نگاه کرد. وسط یک صحرای بی آب و علف گیر افتاده بود. قطره اشکی روی گونه‏اش غلطید. هق‏هق کرد و گریه‏اش گرفت. بلند. چشمش را باز کرد. گفت «آخیش.». با خودش گفت: «میارم برات خانوم اسفندیاری».

همان‏طور که دراز کشیده بود، گردنش را با دستش مالش داد. با دست دیگرش بالای بالشش را دست کشید. انگار بخواهد چیز کوچکی پیدا کند، اهسته‏تر دست کشید. از جا پرید. ابرو در هم برد و انگار بی اختیار باشد گفت «کوووووووش؟». صدای خواب آلوده‏ای گفت «چت شده باز. آروم بگیر دیگه دختر.»

دست کشید. چیزی نمی‏دید. با خودش گفت «بخشکی شانس. چراغ هم که نمیشه روشن کرد» باز دست کشید. پتو را کنار زد. خوابید. پتو را کشید روی خودش. «نکنه مامان برداشته باشه.» نچ‏نچ کرد. بلافاصله سرش را برگرداند و مادرش را که داشت خروپف می‏کرد نگاه کرد. با خودش گفت «واااای. عکس خانوم اسفندیاری.» دست راستش رفت لای موهاش. سریع یک مو کند.




کلمات کلیدی :

اعتراض داری؟

ارسال‌کننده : رائد در : 87/7/21 4:33 عصر

شیرین‏ترین و جذاب‏ترین چیز درباره‏ی وبلاگ‏نویسی اینه که... خب چیه؟ دارم می‏گم دیگه! حالا درست که دیر کردم ولی خب دارم می‏نویسم. ای بابا. داشتم می‏گفتم.

اصلا نمی‏گم. هه! فکر کردی مثلا بری دو خط پایین‏تر مثلا اتفاقی می‏افته؟! اصلا می‏خواستم بگم شیرین‏ترین و جذاب‏ترین چیز وبلاگ‏نویسی همینه که... اصلا نمیگم.

باشه حالا!

اصلا شیرین‏ترین و جذاب‏ترین چیز درباره‏ی وبلاگ‏نویسی، «اینه که» نداره! هه! شیرین‏ترین و جذاب‏ترین چیز درباره‏ی وبلاگ‏نویسی ... . یه چیزی رو می‏دونید؟ چند بار از «شیرین‏ترین و جذاب‏ترین چیز درباره‏ی وبلاگ‏نویسی» توی این چند خط استفاده کردم؟!

شیرین‏ترین و جذاب‏ترین چیز وبلاگ‏نویسی، برداشت‏های شدیدا خارق‏العاده از وبلاگ‏نویس جماعت و وبلا‏گ‏نویسیه! البته اون وقتا بیشتر بود. مثلا می‏گفتی طرف وبلاگ‏نویسه! معنیش این بود که کافره! یا یه جای دیگه وقتی میگفتی یارو وبلاگ‏نویسه، معناش این بود که کافره! ببخشید تکراری شد! معناش این بود که دوم خردادیه یا ضدانقلابه!

تموم شد دیگه! یه روزی این وبلاگا پر از «ترین»ـا بود؛ الان دیگه همه عادی شدن!




کلمات کلیدی :

اشتباه نکن

ارسال‌کننده : رائد در : 87/7/11 1:19 صبح

نه! 

جدی می گویم.
قرار شد از این اشتباه ها نکنی.
خیلی وقت است چینی ترک خورده، استعاره از آن چیزی نیست که تو فکر کرده ای. 
بله! 
خیلی وقت است جای این ها عوض شده است. 
آن روزها کسی اگر ویران می شد دلش، چینی ترک خورده به ذهن ها می آمد.
اما این روزها چینی که ترک می خورد...
نه!



کلمات کلیدی :

گفته باشم

ارسال‌کننده : رائد در : 87/4/3 3:0 عصر

بهره بردیم از نوشته ی آقای مدیر، رییس و بزرگ پارسی بلاگ و دومین.
و اما درباره ی سوال.
به نظر شخص شخیص و بافضیلت بنده، اگر قرار بوده کسی سوالی بپرسد؛ و الان که نگاه می‌کنیم می‌بینیم سوالی نپرسیده، بهتر و باارزش تر آن است که آدم حرف نزند!
از این ها که بگذریم، بهترین جواب به این پرسش جناب مدیر این است که حرف مزن پیش از آن که بخواهند.
شخصا همیشه سعی می فرماییم ساکت بمانیم؛ مگر آن که خلافش لازم شود؛ البته به خلاف بعضی ها که ترجیح می دهند حرف بزنند مگر آن که خلافش لازم شود.
همین دیگه! برید و آدم بشید با این جمله ی حکیمانه ی ما!

و اما سوالی که از مهمان هفته دوست دارم بپرسم و ایشون وظیفه دارند جواب بدهند!
اگه یه روز قرار شد حضور مادرت رو جبران کنی، چیکار می کنی؟
توجه: سوال کاملا دقیق و حساس است؛ با دقت اگر جواب ندهید ممکن است موجب پشیمانی شود؛ ممکن است که نه! حتما. گفته باشم!


کلمات کلیدی :

و این‏بار همای سعادت...

ارسال‌کننده : رائد در : 87/3/25 1:9 صبح

ما که هیچ‏وقت دنبال ریاست و این چیزها نبودیم؛ ولی خب! خب البته کسی شاهد نبود اما همای سعادت خودش ول‏کن ما نبود.

مدیر بودن هم کلی جبروت داردها! چقد من حرف می‏زنم. می‏رویم سراغ اعلام برنامه!

برنامه این است که هر نویسنده یک مصرع از یک شعر را باید توضیح بدهد؛‏ و آن یک مصرع باید حاوی یکی از اعضای چهره باشد.

مثال هم نمی‏زنم؛‏ نویسنده‏ها نباید تکراری بنویسیند؛‏ یعنی اگر یکی از نویسنده‏ها درباره‏ی فلان عضو چهره یک مصرع شعر آورد و شرح نوشت، کس دیگری نباید درباره‏ی همان بنویسد.

اولین نفر،‏ سرکار سایه هستند. انتخاب نویسنده‏ی روز بعد به عهده نویسند‏گان است.

تبصره: کسی حق ندارد درباره‏ی خود چهره، صورت و رو چیزی بنویسد!

تبصره: مصرع‏ها باید از اشعار کلاسیک انتخاب شود.

تبصره: هیچ‏کدام از نویسندگان معاف نیستند این هفته؛ و همه چیز به تشخیص نویسندگان بعدی ارتباط دارد.

تبصره: دوستان عزیز می‏توانند برای یافتن اشعار به این‏جا بروند: کلیک

بعید است این هفته دومین بتواند همچون هفته‏ی پیش بدرخشد؛ اما امیدواریم هفته‏ی خوبی باشد.




کلمات کلیدی :

هر لحظه انتقام می‏گیرم...

ارسال‌کننده : رائد در : 87/3/18 2:15 صبح

من توی این عکس چیزی نمی‏بینم؛ چیزی نمی‏بینم جز یک عبارت...می روم تا انتقام ... بگیرم.

می‏روم تا انتقام ... بگیرم.

دوست ندارم به این عکس، نگاه جنگی داشته باشم. گرچه آن‏که این جمله پشت یونیفرمش نوشته شده، رزمنده است. من این عبارت را برای خودم می‏خوانم؛ و برای خودم می‏دانم؛ گرچه زبانم نمی‏تواند جای آن سه نقطه را پر کند.

من دارم در همین روزگار زندگی می‏کنم. روزگاری که گرچه عصر جنگ و خون و غربت حقیقت است، اما پیروزی از آنِ آن‏هاست که برای هر مبارزه‏ای آماده‏اند.

این عکس برای من نماد عزت است. این عکس را وقتی می‏بینم به خودم می‏بالم که حاضرم هر کاری بکنم اما عزت انسانی‏ام را به کسی نفروشم؛ حتا اگر هیچ‏گاه نتوانم در جنگی پیروز شوم؛ حتاتر این‏که نتوانم انتقام ... بگیرم. حتاتر این‏که حتا نتوانم هیچ دل‏خوشی‏ای بیابم.

او که رفت؛ و آن‏هایی که رفتند، دل‏خوشی‏شان این بود که با رفتن‏شان انتقام سـ... نه! نمی‏توانم. که با رفتن‏شان انتقام ... می‏گیرند. و من دلخوشم به این‏که هر لحظه که با جنود شیطانی درونی‏ام بجنگم، از شیطان‏های درونی و برونی انتقام گرفته‏ام. حتا از همان‏ها که ... .

و من دلخوشم به این؛ که اگر ذره‏ای برای دردهای مردم دل می‏سوزانم، بی‏شک انتقام گرفته‏ام؛ از همان‏ها.

خدایا! به ما بفهمان که مبارزه مبارزه است؛ و هر مبارزه‏ای در راه حق، مقدمه‏ای است برای گرفتن انتقام ... .

شاید بگویی مقدمه نیست؛‏ بلکه مبارزه در راه حق خود ِ انتقام گرفتن است؛ نمی‏دانم.

و تو ای زهرا! ای پاره‏ی تن رسول! دست گیر!

 

نفر بعدی: سرکار خانم سایه




کلمات کلیدی :

امام ـ قیام کنندگان علیه خود

ارسال‌کننده : رائد در : 87/3/15 12:25 صبح

شاید مادرمان پیش از خواندن اذان و اقامه و حتی زودتر از آن به ما تذکر فرمود که حرف های بزرگ تر از دهانت را سعی کن نزنی. البته گفتم شاید. مادرم هم گفتند سعی کن.
البته من هم همیشه سعی کرده ام؛ و موفق هم بوده ام.
اگر به این حرف باور نداشتم و اگر با تمام وجود درکش نکرده بودم، هیچ گاه زبان باز نمی کردم. این از این.
بزرگ شدن رابطه ی مستقیمی با مبارزه دارد. این را البته همه می دانند. همیشه آن ها که اهل مبارزه اند بیشتر به چشم می آیند. و برخی از اینان هستند که بیشتر به چشم می آیند.
مقدمه چینی را بی خیال. همه ی بزرگانی که می شناسم؛ و همه ی آن ها که برای شان؛ کم یا زیاد احترام قائلم، اهل قیام بوده اند و مبارزه؛ البته نه هر مبارزه و قیامی. قیام در برابر خود. از قدیم گفته اند قاعده ی کلی ای نیست مگر آن که استثنایی داشته باشد؛ اما این قاعده استثنا ندارد؛ بزرگی انسان ها به دست نمی آید مگر با قیام علیه خود.
و امام خمینی در زمان ما مصداق بارز این قاعده بود. اصلا ما هر قدر بخواهیم ادای امام را در بیاوریم خاک بر سر خودمان ریخته ایم؛ البته اگر بخواهیم بدون قیام در برابر نفس مان به جایی برسیم. امام اهل حرف زدن نبود؛ اهل ادعا کردن نبود؛ اهل خودگویی نبود؛ گرچه اگر از خودش می گفت هم به حق بود؛ چرا که با خودش جنگیده بود و در برابر خودش قیام کرده بود.
ببخشید عامیانه می گویم اما؛ میشه به جای اینقدر حرف زدن از امام بریم آدم بشیم؟!



کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5   >>   >