سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فقط برا خودمون

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/11/2 3:21 عصر

خب یه ایده خوبم دارم که فقط برا خودمونه. خصوصیه. خودمون یعنی چی؟؟ خب خودمون دیگه، دومینی ها. لطفا شما نخونین. حتی شما آقای مدیر، لطفا نخونین.

یا علی.

دومینی های عزیز، دوستان بزرگوار، همکاران گرانقدر: بعد از مدتی سرچ تو گوگل و هر سایت مربوط و نامربوط، فیلتر شده و فیلتر نشده، مجاز و غیر مجاز (به بهانه یافتن سوژه) بالاخره اونچه می خواستم پیدا کردم.
اندر فواید روغن بنفشه
در فواید این روغن مفید آورده اند: برا دستانی که زیاد با کیبورد کار کرده و دچار تاول انگشتان و ورم ناخنها و آبسه پوست دست گشته اند این روغن مفید بوده و میتوانند با ماساژ انگشتان تا روزی شش بار در این روغن از شدت درد و ورم و آبسه بکاهند.
همکاران محترمی که بر اثر شدت نگارش کامنت برا وبلاگ محبوبشون (دو مین)  به این مشکل گرفتار گشته اند می توانند همین امروز این دارو رو تهیه نموده و کماکان به کار خود ادامه دهند، باشد که با این ایده روغنی ، به زودی زود، از خجالت اینجانب به نحو احسن در بیایید.
پ.ن
یحتمل از شدت نگارش کامنت عنقریب همگی به مرخصی اجباری به آفریقای جنوبی اعزام میگردید.

ختم کلام:
 هر کی تونست اون بالارو بخونه ، خب نمره آی کیوی خوبی میگیره. هر کی هم نتونست بخونه یه کم تمرین کنه، یاد میگیره. البته بازم منظورم دو مینی های بزرگوار می باشد.
ای بابا مگه نگفتم نخونین، شما دیگه کجا می آیید؟؟




کلمات کلیدی :

شرم حضور

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/10/26 3:54 عصر

چقدر از دست خودش دلخور بود. چند بار باهاش روبرو شده بود. چند بار هم تلفنی باهاش حرف زده بود، اما هر کاری کرده بود، نتونسته بود، یعنی شرم حضور مانع شده بود و نتونسته بود که حرف دلش رو بزنه و بهش بگه که : چقدر ازش دلخوره و چقدر دلش از دستش گرفته.

ترس نوشت:
از اونجایی که از پست آخر من تا پست خشمگینانه مدیر ، یه خط افقی فاصله بوده و از اونجایی که حضور میلیونی مراجعین گرام بی بهره نبوده باشه و خشم مدیر گرام، دامن گیر ما نشده و مارو به مرخصی اجباری اعزام ننمایند، از آب گل آلود ماهی گرفته و این پست ترسمنده رو تقدیم می نمایم.

یه آمین بگین:
خدا مارو از خشم مدیر جماعت محفوظ بدارد.( با عرض ترسمندگی فراوون خدمت مدیر)




کلمات کلیدی :

شرمنده لبان تشنه

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/10/25 2:2 عصر

خودش رو به نخلستان زد و از خیل اون اشبه الرجالی که پدرش بارها تو مسجد کوفه نهیبشون زده بود گذر کرد. فقط به یک چیز فکر می کرد و میرفت جلو. رضای خدا در سیراب شدن لبان تشنه ی کودکان حسینش. رضای خدا در تن سپاری به تقدیری که در پشت هر تیر نهفته است. خودش رو به فرات رسوند. حلق تشنه و آب گوارا. دست به زیر آب برد، ( فَذَکَرَ عَطَشَ الحُسَین). با یاد آوری تشنگی حسین و فرزندانش، شرمنده حتی از فکر نوشیدن آب،  آب را بر آب ریخت. مشک ها پُر گشته و از کنار آب با حلقی خشک و لبانی تشنه به سمت نخلستان و سپس خیمه ها حرکت کرد.  او بازگشت و هرگز بازنگشت.
او تشنه بازگشت از کنار فرات تا الی الابد آب را شرمنده حضور تشنه خود بر سر فرات نماید.
حالا قرن هاست که اون آب شرمنده، گرد حضورش حلقه زده و از این خسّت و کوتاهی خود شرمگین بوده. قرنها و سالهاست که آب ، حضورش رو به او اثبات می کنه و خواهان بازگشت لحظه ای، تا شاید غفلت و شرمنده گی رو جبران نماید و افسوس که آب نیز هرگز نفهمید که او نیز شرمنده ی روی فرزندان برادر گشت.

حس نوشت:
ای آب، لحظه ای شرمگین، حرکت وا گذار. این عباس است که فرات را به حرکت وا میدارد. 




کلمات کلیدی :

شرمنده از غفلت

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/10/25 1:26 صبح

شاخه ی گل رو تو دستش جابجا کرد و به سمت مکان همیشگی راه افتاد. نمیدونست چرا امروز پاههایش  یاری نمی کنن؟
کمی سریعتر ( نهیبی بود که به پاها زد).
به نیمکت نزدیک تر شد. گل رو تو دستش جابجا کرد. بید همیشه مجنون سر جای خودش بود، نیمکت سبز هم سفت و محکم نشسته بود. با نگاهی به آسمون فکر کرد: این که همون آسمونه و زمینم که همون زمینه، نگهبان اینجا هم که خودشه و منم که خودمم، پس چرا امروز پاهام یاری نمیدن؟ با نزدیک شدن به نیمکت خالی، با گذر از پرده های زمانِ نه چندان دور، حسش کرد. نه..... لمسش کرد.
دوستت دارم می فهمی؟؟ و خوب فهمیده بود. چون داشت حرف دل خودش رو می زد.
باید برم می فهمی؟ و او هرگز نفهمیده بود که او چرا باید می رفت. 
 و یاد آوری آخرین روز حضور دو نفره شان در این مکان و یاد آوری قولی که اقلا بارها، به خودش داده بود، با عرق شرمی که به پیشونیش نشست، تونست علت رو پیدا کنه.
این شرم بود که نمیذاشت مثل همیشه سر قراره همیشگی حاضر بشه. شرم از غفلت و کم رنگ شدن حس و لمس حضورش. هر چند غفلتی کوتاه، اما شرمی به طول زمان برایش به جا گذاشت.
چند لحظه ای رو نیمکت خالی نشست و فکر کرد، با شرمندگی بلند شد. گل رو گذاشت و به سمت خروجی رفت. فکر کرد و مجددا قولی به خودش داد.  
نگهبان که دیگه  تو اون دو ، سه ساله به حضور گاه و بی گاه و خاموش او عادت کرده بود. نگاهی به نیمکت خالی و گل رو نیمکت و به دنبالش، نگاهی به آسمون انداخت تا خروش دریای بارانی نگاهش رو کسی نبینه.




کلمات کلیدی :

نُچ....مقبول نمی افتد

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/9/27 4:1 عصر

 نچ.....
مقبول نمی افتد....
یحتمل که اینجانب رو با سر در بشکه  بی کفایتی، مِن باب تحریر در باب بشکه جون، وادار به سقوطم میدارند. و یحتمل تر، آن که اخرج و یخرج می شویم. و محکوم که، مِن بعد با یک عدد بشکه در وبلاگستان مجبور به حشر و نشر گردیم. همگان نیز که از همه چی گفته کردند و سر ما ماند بی کلاه، از بشکه نفت پیرمرد نفت فروش تو سن قل قل میرزا و از بشکه های ارسالی انتقادی به سیما جون تا بشکه های آرشیو نشده مطالب دو مین در عهد میرزا حامد خان دژخیم الدوله(تلافی) و ....
خوب حالا در این باب، این بیچاره  چی از خود گفته کنم تا از خشم مدیر..... رها گردیده گردم(چه کلمه ای) ؟؟ حال بگذریم که فوران احساسات و قَلَیان ( قلیون نع ها!!) حس هنری بعضی رو بر آن داشته که به استقبال شتافته و با سر خود را داخل بشکه رها نموده و خلاصه گوی را از رقیبان گرفته و  هر آنچه در این مقوله دانسته، گفته گویند. با سرژ در گوگل و گردش در سایتهای مختلف، اعم از مجاز و بلوک( به بهانه یافت مطلبی در خصوص بشکه) هیچ چیز یافت می نشود. و دوستان را گفته گویند که: نگردید ، یافت می نشود، که گشتیم و یافت می نشد. تنها یک مطلب از بن و جان جگرمان را خنک نموده و خستگی گردش در اقصی نقاط وبلاگستان را از تنمان خارج نموده که از باب خنک گردیدن جگر جماعت نسوان، خبر را ذکر نموده تا باشد عبرتی جهت خلق الله ذکور و راه حلی برا عزیزکان اناث گردد. چنانچه کارساز افتد، دعا فراموش نگردد.
قتل شوهر در بشکه اسید
یک زن بیوشیمیست لوس آنجلسی همسرش را کشته و در بشکه اسید انداخت.لاریسا و همکار سابق او در آزمایشگاه ، شوهر 45 ساله او را ربودند ، با ماده بیهوشی و سلاح بی هوش کننده او را از پا انداختند و بعد جسد بسته شده اش را در حالی که هنوز نفس می کشید از سر به داخل یک بشکه انداختند.
پس از آن ، لاریسا روی او اسید هیدروکلریک ریخت.......(بسه دیگه، ترسناک شد)

آمار نوشت:
11 بار کلمه بشکه در متن ادبی، هنری اینجانب تکرار گردیده( محض اطلاع جناب مدیر و جلوگیری از ایرادات آتی).
تقدیر:
 اینم برا خودم که زحمت کشیدم.




کلمات کلیدی :

بشکه و بشکه!!!

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/9/27 3:3 عصر

 خوبه واالله.

 چی بگم؟؟؟!!!                                        

تو خود حدیث مفصل بخوان......  




کلمات کلیدی :

جشنواره

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/9/25 1:41 صبح

 هوووووووووووووووووورا.......

تولده.  .... . مبارکه.
فاطیما جونم و جناب مدیر، تولداتون مبارک. 
 
از طرف تموم دو مینی ها ( اخراج شده و اخراج نشده).
آقای فخری (مدیر اعظم)  -  آقای مجاهد(غایب اعظم)  -  آقای رائد ( قصاب اعظم)  -  کوثر خانم( که دلم براش یه ذره شده) - سوتک جونم(که جاش خالیه)  -  هیچکس عزیزم( که  اصلا هم شیطونی نمیکنه)- دوست سوتک جونم( که خوش اومده)  -  خانم ستایش( که خیلی خوش اومدین)  - و سایه جون گل (چه واسه خودمونم نوشابه باز میکنیم) .

 




کلمات کلیدی :

خداحافظ عشق من

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/9/21 12:11 صبح

 دوستش داری. این رو همه میدونن. انقدر در ملاء عام قربون صدقش رفتی که رسوای خاص و عام شدی. جای خیلی چیزارو برات پر کرده بود. وقتی که نگات میکرد و حرفای قشنگت رو مثل خودت تکرار میکرد فکر میکردی که همه دنیا رو بهت دادن. وقتی که بهت سلام میداد و در جواب دوستت دارمت فقط نگات میکرد، دلت پر میکشید که اون چشمای قشنگش رو ببوسی. وقتی بعد از ساعتها دوری به عشق دیدنش خودت رو بهش میرسوندی و قربون صدقش میرفتی و اون با غرورش فقط نگات میکرد ، هرگز ناراحت نمیشدی، آخه حرف دلش رو از سکوتش میخوندی.

                                                                                   

 چند وقتی بود که همه بهت و بهش گیر داده بودن. هیشکی درکت نمیکرد. همه فقط میخواستن اونو نداشته باشی. هیشکی کار به دل تو نداشت. برا هزارمین بار گفتی که دوستش داری اما باز ..... تکرار و تکرار. جدایی و جدایی. همه بهانه سلامتی تو رو داشتن. هیشکی فکر نمیکرد که شاید در نبودش بیشتر سلامتی جسم و روحت به خطر بیفته. یک ماه بود که مقاومت میکردی. نمیتونستی ازش دور شی حتی به قیمت سلامتیت. بالاخره با وساطت کسی که حرفش برات محترمه و عزیزه راضی میشی و الان ..... سه روزه که ازش دوری. بهش اس ام اس دادی که حالا دیگه ندارمش. سه روزه که انگار همه راحت شدن. اونو ازت گرفتن و به دنبال کار خودشون رفتن و به خیال خودشون حالا تو باید خوب بشی. جالبه که تو این سه روز که اونو ازت دور کردن خودشونم ازت دور شدن. یه جورایی خوشحالی، آخه تو این سه روز خوبتر که نشدی ، هیچ بدترم شدی.تقریبا غمباد گرفتی. تو نمیدونی این یعنی چی، اما بزرگترها بهش میگن غمباد.

پرنده قشنگم رو، سه روزه که ندیدم. سه روزی که انگار همه چیز و همه کَس نیز با هات سر جنگ دارن.  دل تنگشم. همین.




کلمات کلیدی :

خداحافظ

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/9/20 10:32 عصر

سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا

به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

 

 




کلمات کلیدی :

......... غمگین

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/9/19 6:29 عصر

چه دو مین غمگینی؟؟!!

کاری نکنین که یه جوک بنویسما!!

به ادامه همکارم توجه کنین.




کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >