ارسالکننده : رائد در : 86/9/5 6:24 عصر
راستش رو بخواید من اصلا درست معنای امل رو نمیدونم. یه چیزایی میدونما اما خب دقیق نمیدونم. هیچوقت هم تا حالا استفاده نکردهم از این کلمه. البته هیچوقت که نمیشه گفت. اگه کلا دو سه بار استفاده کرده باشم، همینجوری استفاده کردهم.
ولی یه چیزایی میدونم. این هفته هفتهی بسیجه. البته نمیدونم از کی شروع شده و تا کی هم ادامه داره. هر وقت مثلا به بسیجیها گفتهن
امل، من برام جالب بوده. اصولا من هر وقت فحش میشنوم حال میکنم!
چی میخواستم بگم؟ اها. میخواستم بگم این کلمه مقدس امل! کاربردهاش زیاده. هم میتونه به عنوان فحش استفاده بشه هم میتونه کاملا توصیفی باشه و غیره؛ البته بقیه کلمهها هم همینطور هستن!
اما بعضی وقتها هست که ما واقعا املبازی در میاریم؛ اونم جایی که دقیقا باید مثل آدم رفتار کنیم! بعضی وقتها هم که باید خودمون رو لوس کنیم و املبازی در بیاریم و راحت باشیم و خرابکاری کنیم محترم میشیم و شورشُ در میاریم.
توی یکی دیگه از یادداشتهام نوشتم؛ یه بار دیگهم میگم:
امل یا غیرامل مهم نیست؛ برو آدم شو! یا بزارید یه جور دیگه بگم: آدم باش!
یه چیزی یادم رفت. علامت ! علاوه بر افاده تعجب، گاهی وقتها معنای تخاطب دارد؛ افتاد؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/5 3:5 عصر
بچه بودم. فکر کنم 12 سالم بود. این رو هم میدونم که یا اواخر زمستون بود یا اوایل بهار. اون وقتا یه سریال پخش میشد به اسم «به رنگ صدف». یه شخصیت هم داشت به اسم ریحانه.
یه قرار بود بریم گشت و گذار و تفریح و صحرا و اینا؛ تکرار اون سریال قبل از ظهر بود و من داشتم با لذت خاصی نگاه میکردم. از اونها اصرار که بریم و از من انکار. وقتی دیدن نمیتونن من رو از پای تلویزیون بکَنن دست به یه توطئه وحشتناک زدن!
مامان گفت: «یعنی تو اینقدر این ریحانه رو دوست داری؟»
و ادامه داد: «نکنه میخوای زنت بشه؟!» البته به شوخی اینا رو گفت.
من هم امل! زدم زیر گریه. اون روز هم باهاشون رفتم اما همش داشتم اشک میریختم.

کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/5 12:8 عصر
هشت سال پیش بود. تازه شادمهر آلبوم دهاتی رو خونده بود.
تا خونهمون یه ساعت راه بود. با چهار تای دیگه از بچهها سوار بر یک پیکان داشتیم بر میگشتیم. رانندههه «دهاتی» گذاشته بود. من هم که امل بودم خفن! البته فقط در این حد که خوشم نمیاومد.
همه خوابمون برده بود یا توی چُرت بودیم. بیچاره رانندههه! گفت بابا یه حرفی بزنید یه چیزی بگید. من هم دنبال فرصت میگشتم
تا این دهاتی رو توی سر راننده خورد کنم
؛ بش گفتم آقای راننده! خب تو که ترانه گذاشتی صداشم تا آخر بلند کردی مگه اصلا صدای ما رو میشنوی اگه ما حرف بزنیم!
بیچاره رانندههه! حرفی نزد و صدای نوار رو کم کرد.
اما کاش بود و میدید همونی که هشت سال پیش از این نوار خوشش نمیاومد دو سه سال بعد تازه شروع کرده بود به لذت بردن از «دهاتی».
تموم شد! میتونید گریه کنید.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/8/28 5:4 عصر
همینجوری که نمیشه آدم وصیتنامه بنویسه.
میگن واجبه. کی گفت؟ شما؟ راستشُ بگو! باشه نگو اصلا.
ولی این رو بدون که باید توی وصیتنامه یه چیزی بنویسی! مال و ثروت و باغ و اینا داری؟ بشین بنویس و همهشُ ببخش به من! البته بگم که فقط میتونی برای یکسومش تعیین تکلیف کنی.
شایدم بخوای مردمی که عاشق و واله خودتن رو راهنمایی کنی بعد از مرگت! خب بازم بشین بنویس؛ ارزشش رو داره!
خب شایدم بخوای بگی من این قرض و قولهها به گردنمه و بعد از مرگم به فلانی و فلانی بدید. خب این رو هم بشین بنویس.
بنویسید اما اسراف نکنید.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/8/28 2:40 صبح
این را بگویم که رسما معترضم. چه جدی شد!
بالاخره من باید بدانم درباره چه چیزی باید بنویسم یا نه؟
بله میبینم که آن بالا نوشته وصیتنامه اما اینم شد موضوع؟ موضوع باید واضح و شفاف و ... اینا باشد. بزارید شفافنمایی کنم! مثلا یه وصیتنامه هست که مرحوم اوس فرشاد نوشته که توش نوشته اون چند تا بشقابی که توی انباری زیر گونی پیاز هست واسه پسر خوب و خوشگلم فرشید. خب. به این میگن وصیتنامه دیگه؛ مگه نه؟
یه وصیت نامه هم مثلا حضرت امام خمینی نوشتهن که بهش میگن وصیتنامه سیاسی- الاهی. یعنی کلا کلاس کار فرق میکنه. شاید یه جور تئوریپردازی سیاسی و اخلاقی توی این وصیتنامه هست.
در هر صورت من کاری به این حرفها ندارم. تا وقتی موضوع هفته کاملا واضح نشه من یک کلمه هم نمینویسم. هِشکی هم حق نداره امروز که روز نوشتن منه میان پرده بیاره وسط. ببینید من کی گفتم!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/8/21 10:21 عصر
من به هیچ وجه مسئولیت حرفام رو قبول نمیکنم؛ مخصوصا درباره خانومها!
امروز سر کلاس بودیم. نمیگم چه کلاسی! استاد گفت: مثل اینکه قراره هر ماه یه مقادیری به اون کارت خرید بانک سامانمون واریز کنن!
اینجاش مهمه! و این نکته رو بلافاصله اضافه کردن که ایشون حتا پسورد کارت رو هم بلد نیستن!
ببخشید اینجاشه که خیلی مهمه!
امروز روز ملی دختر بود؛ نه؟ استاد گفتن اون کارت همیشه پیش خانوممه! پول.
یک بار دیگر رسما اعلا میدارم که مسئول ایستادن پای لرز هر نشریهای بنابر قانون چیز، جناب مدیر است. و الا فلا.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/8/21 5:25 عصر
میم مثل مادر رو دیدین؟
اگه ندیدید تا حالا، همین الان برید توی آشپزخانه و یه خرده گریه کنید.
خب. یه جاش هست که شخصیت اول زن فیلم با سرنگها نقش زمین میشه؟ درسته؟
اون پوله بود؛ که خانومه داد به همون آقا بده! تا اون چند تا سرنگ رو بگیره؛ یادتون اومد؟ به اون میگن پول؛ پول پاک؛ پولی که با جون کندن و خون دل خوردن اومده بود توی دستای اون خانوم.
به همه شهرامها و شهرامدوستها تبریک میگم که با گوش کردن به این حرفا خودشون رو اذیت نمیکنن.
ببینید چقدر من خوبم!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/8/21 2:45 عصر
من باید اینجا بنویسم. بایدی البته در کار نیست. نیست اینجا خیلی کلاس داره و اینا؛ من هم که با آقای مدیر دعوا داریم همیشه؛ آخه پول ما رو که نمیده. مجبور شدم ازش باج بگیرم و به جای پولایی که از من به جیب زده اینجا بنویسم! اصلا ما تیریپمون اینجوریه!
خب. یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟ البته اگر ناراحت شدید بهم بگید شاید تونستم کاری بکنم براتون.
برید آدم بشید؛ پول هم نبود خیالی نیست.
آدم شدید؟ یا نکنه ناراحت شدید؟!
کلمات کلیدی :