ارسالکننده : رائد در : 86/12/12 12:38 صبح
این چند وقت دوری دومیننویسی شاید بی ادبمان کرده است.
گوسپندان
به گاه چرا
می چرند.
اما ما
حتا به قدر گوسپندان پشت کوهی هم
قدر لحظههای چریدنمان نمیدانیم...
خدایا! بی ادبیست میدانم...
حال که گوسپندان
قدر روز و روزگار بیشتر میدانند
گوسپندمان کن...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/11/14 12:4 صبح
عشق عشق است. و اصالت دارد. نوشته ی قبلی را فراموش کنید؛ نوشته ی قبلی از دید کسی بود که تا حدودی با عشق در جدال است.
عشق را اگر نچشیده باشی، نچشیده ای؛ و نفهمیده ای! برای این که حتا بتوانی درباره ی عشق حرف بزنی باید دست کم یک بار چشیده باشی. پس هیچ موجود عشق چشیده ای نمی تواند به یک موجود عشق نچشیده چیزی را ثابت کند. ولی ما می گوییم تا همه گان بدانند.
عشق عشق است؛ و اصالت دارد. نیازی هم به دلیل و مدرک و این ها هم ندارد. من ِ مذهبی ِ -حتا- متعصب می توانم به راحتی و در عرض حتا یک دیدار کوتاه با یک نفر از جنس مخالف، -که شاید حتا هیچ تناسب رفتاری و ارزشی و اعتقادی با من نداشته باشد- عاشق شوم؛ عشقی که هیچ بار ارزشی ندارد؛ نمی توان نشست و دستی بر لحیه ی مبارک کشید و حکم ِ خوب است و بد است صادر کرد؛ عشق عشق است.
فراوان دیده ایم و شنیده ایم و شاید خودمان از جمله ی همین کسان باشیم که برای عشق آیین نامه درست می کنند. عشق قانون نمی شناسد؛ وقت هم نمی شناسد؛ اصلا به نوعی همه چیز را کنار می نهد و خود حاکم می شود؛ عشق، «اقتدارگرای انحصار طلب است.»(copyrighted by Tahani)
عشق خیابانی. ول کنید این مزخرفات را. درست است که آدم نباید چشم ناپاک باشد و نباید به ناموس مردم چشم بدوزد؛ اما آن بنده خدایی که عاشق شده است، حتا دست خودش هم نیست. «عشق است بلای ناگهان»(مولوی بزرگ). خب. تصور شخص بنده این است که عشق را اگر باشی می توانی درک کنی و الا فلا.
نبینم کسی بگه عشق خیابانی و نمی دونم از این مزخرف جات ها. کاری نکن دعا کنم همه اونایی که این حرف رو می زنن خودشون یه روز سرد پاییزی عاشق یه دختر یا یه پسر بشن که هیچ تناسبی باهاشون نداره ها! کاری نکنید.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/11/13 2:40 عصر
گفته باشم؛ من داستان عشق زمینی رو فکر کنم اون هفته که موضوع، هر چه دل تنگ می خواهد بود، نوشتم. ولی خب.
آخه من چی بگم؟
هیچ آدمی نیست که دست کم یک بار دچار یا درگیر یا زندانی عشق زمینی نشده باشد. آن پسربچه ی شش ماهه ای که نمی تواند انگشت شستش را از دهانش در آورد، بی گمان عاشق است. عاشق پیشه ای که حتا یک لحظه نمی تواند حتا تصور کند دوری از معشوق را.
داستان عاشقی و عشق زمینی عینا همان است؛ همه ی عشاق کودکانی اند نورس؛ که نمی توانند دست از معشوق بردارند؛ همه ی عالم هم اگر دور آن پسربچه جمع شوند و با استدلال های جوراجور بخواهند راضی اش کنند که انگشت شست چیز خوبی برای عاشق شدن ندارد، نمی توانند راضی اش کنند.
توهین شد به عشاق؟ نه! عاشق اگر باشی، می دانی راست می گویم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/11/1 2:53 عصر
خب منظورم اینه که هفتهای یه نفر بنویسه؛ بقیه هم فقط کامنت بزارن برای اون نوشته؛ توی اون هفته.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/11/1 2:2 عصر
ایده؟ واه ننه چه حرفا! ما کاری به این چیزا نداریم؛ ما وبلاگمون رو مینویسیم و به این حرفا هم کاری نداریم.
ولی راستش رو بخواید من از این ریخت وبلاگ معظم(بر وزن مزخرف خوانده شود!) دومین خوشم نمیاد؛ نه اینکه از ریختش خوشم نیاد؛ اما از اینکه هر روز یه نفر بنویسه داره اعصابخورد میشم.
اصلا چطوره یه جور دیگه اینجا بنویسیم. الان همهی بار وبلاگ معظم دومین روی دوش نوشتههاست. درسته؟ با یه تغییر خیلی خیلی خیلی خیلی کوچولو، میشه این بار رو انداخت گردن صفحهی کامنتها.
اه. از این توضیحها خوشم نمیاد. ببینید! هر هفته یکی از اعضای طویلالعظم دومین چیزی مینویسند و بقیهی ماجرا در صفحهی کامنتها ادامه مییابد. فهمیدید دیگه.
موافقید؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/10/22 4:34 صبح
همیشه که نه! اما خیلی وقتها نگران این بودهام که دستکم شرمگین تو یکی نباشم. دوست نداشتم نتوانم به زبانم برای گفتن نام تو دستور بدهم.
و اکنون خودت میبینی که دستکم شرمگین تو یکی هستم! که تو حاضر شدی برای نزدیک کردن همهی دنیا به حقیقت، همهی آنچه داشتی را با هوشمندی تمام، فدا کنی؛ فدای رضای خدا؛ و من حتا حاضر نیستم...
آه چه میگویم. و من حتا حاضر نیستم خودم را دستکم اندکی تکان بدهم؛ ایثار و از خود گذشتن پیشکش؛ آن هم نه برای هدفی که تو داشتی! نه! حتا برای نجات خود خودم. شرمگینم. میبینی!
باید تمام میشد؛ اما بگذار بگویم؛ نمیتوانم، به خدا نمیتوانم به زبانم حتا سفارش کنم که نام تو را ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/10/15 10:19 عصر
آقا به خدا ما که اینکاره نیستیم! راستش را بخواهید مینیمالنویسی خیلی راحتتر از مینیمالنویسیست. البته مدرسهای که ما درس میخواندیم میگفتند مینیمال به درد نمیخورد؛ به همین دلیل بسیار موجه هیچی به ما یاد همی ندادند. خب! در یکی از صفحههای همین اینترنت خودمان این -به قول خودم!- نینیمال را دیدم؛ رسما کپیکاری میکنیم؛ بیخیال حق معنوی و کپیرایت و این لوسبازیهای استکبار جهانی!
- میدونی خیلی وقتا که زنگ میزنم، فقط دوست دارم با تو حرف بزنم؟ اما تو معمولا نیستی.
- (در حالی که دستپاچه میشود) خب من مدرسهم. جایی نیستم که.
در راستای تشویش اذهان باید بگویم این دیالوگ را بین یک برادر بزرگسن و یک خواهر کوچکسن تصور کنید بیزحمت!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/10/8 3:10 عصر
یه سریال رو تصور کنید؛ مثلا نرگس شوکت اینا! نرگس
خیلی بیننده داشت؛ چراش هم به خودش ربط داره. اما اگه دقت کرده باشی پیامهای
بازرگانیش هر چی جلوتر میرفتیم بیشتر میشدن.
راستش این چیزی که میخوام بگم توی یه جای بد اومد تو
ذهنم![](http://Www.ParsiBlog.com/Images/Emotions/120.gif)
نمیدونم پیامهای بازرگانی سریالها رو به لحظههای
چندشآور زندگی تشبیه کنم یا لحظههای ماه زندگی؛ میدونی! خودم دوست دارم به
لحظههای ماه زندگی تشبیهشون کنم؛ آخه هر چی جلوتر بری، بعضی لذتها بیشتر میشن؛
اما بیشتر حرصتُ در میارن.
اه. این پسره چقد حرف میزنه؛ نمیزاره آدم ... .
آخه به تایپ آدم هم گیر میده...![](http://Www.ParsiBlog.com/Images/Emotions/168.gif)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/10/2 12:5 صبح
بعضی وقت ها بعضی حرف ها را شاید اصلا نباید گفت؛ اما شاید بعضی وقت ها همان حرف ها واجب باشد...
شاید که نه! بعضی ها با این که مطمئن اند، اما می گویند شاید؛ می گویند اگر؛ می گویند ایشالا و هزار عبارت دیگر.
وقتی با اطمینان حرف می زنی نه! من خودم اصلا! وقتی با اطمینان حرف می زنم از خودم بدم می آید که فقط خودم را در نظر می گیرم. مخصوصا وقتی که وعده ای می دهم یا با اطمینان کامل می گویم فلان کار را ...
در هر صورت؛ شاید «شاید» خیلی وقت ها ما را از بدقولی نجات دهد، شاید ما را خیلی وقت ها از دروغ گفتن و تهمت زدن و امثال این نجات دهد.
البته همه چیز را باید به جا و درست استفاده کرد؛ از آدم های معتدل خوشم می آید...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/10/1 1:17 عصر
شاید حرفی برای گفتن نداشته باشم؛ شاید دست هایم آن چنان خسته باشد که حتا توان تکان دادنش را نداشته باشم؛ حتا شاید برای نجات دادن کسی یا...
«شاید». آخه ما چی بگیم آقا. آخه ما از آقا فیلترباف می ترسیم. باشه اصلا. می گیم آقا.
«شاید» یکی از مقدس ترین کلمه هایی که می توان یافت. بله مقدس. چیه مگه؟ فکر کردی فقط دوست داشتن و محبت و عشق و اینا مقدسه؟ ها؟ دِ جواب بده دیگه! با توام. چرا حرف نمی زنی. اه.
ببین پسر خوب. می دونم ناراحت می شی. اما من از آدمایی که عُرضه ی گفتن شاید و اینجور چیزا رو ندارن خوشم نمیاد؛ اوکی؟ البته می خواستم بگم چندشم می شه ولی فعلا با همین قدرش حال کن.
شاید من هم دارم حرف مفت می زنم؛ شاید شما دارید اشتباه می کنید این جا وقت می زارید. ببینید! این هم حرف آخر! «شاید» اگه نبود، خیلی ها نمی تونستن توی عمرشون حتا یه بار بگن «مطمئنا».
نتیجه اخلاقی هم نداره؛ هر کی دوست داره بفهمه باید اون مخش رو به کار بندازه؛ همه چی هم آکش خوب نیست که!
کلمات کلیدی :