ارسالکننده : رائد در : 87/3/5 12:34 صبح
یک چیز؛ تنها اگر یک چیز؛ فقط یک چیز باشد که بتواند مرا و منیت مرا بزرگ کند و خودخواهی ام را دوچندان کند، چشمهایش است.
چشم هایش...
همان هایی که می گفت؛ خودش می گفت البته؛ من که باور نداشتم؛ شاید هم نمی خواستم باور کنم؛ خودش می گفت اگر من نبودم چشمهایش رفته بودند. و من روزهای زیادی است اگر بخواهم خودم را تنها مالک یک چیز بدانم، چشم هایش است. چشم هایی که امروز دست کم به گفته ی خودش هزار بار بهتر از آن روزها شده اند؛ گرچه برای من هیچ تفاوتی نکرده اند.
چشم هایش...
می گوید چشم هایش را من به او بازگردانده ام. شاید راست هم بگوید. اما من فقط کنارش بودم؛ بودم که نه! رفتم کنارش. راستش را بخواهید من هیچ کاری نکردم؛ و اکنون جز چشمان خودم صاحب چشم هایش هستم.
و چه شیرین است که من مالک چشم هایی شده بودم که حتی ندیده بودم شان.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 87/2/29 12:50 صبح
مامان. این کلمه با این کلمه خیلی فرق داره: مامااااااان.
این اولش. بعد اینکه وقتی اسم مامان میاد من یه جوری میشم. به کسی مربوطیتی نداره دقیقا چجوری میشم ولی اجمالا بدونید خودم هم نمیدونم دقیقا چه حسیه!
مامان. حکما با مادر خیلی تفاوت میکند. حق داری باور نکنی اما برای من زیاد توفیر ندارد؛ مادر یا مامان. هر دو تنها ادراکهایی انتزاعی هستند. نه که درک نکنم مادر یعنی چه و مامان یعنی چه! حتا از این هم اگر بگذریم که برای درک مادر بودن باید مادر بود، دست کم برای درک مادری باید مادر را درک کرد. البته اینها را باید دربارهی مامان میگفتم.
مامان از آن چیزهایی است؛ چیزها که نه! راستش هیچ کلمهای نتوانستم پیدا کنم؛ شما بگویید از آن دست معجزاتی است که نمیتوان شرح کرد؛ و نمیتوان تفسیر کرد. راستش را بخواهید بارها و بارها جسارت کردهام و گفتهام مامان یعنی دلسوزی بیش از اندازه؛ یا گفتهام مامان یعنی عشق بیش از اندازه به فرزندان؛ اما بیشک چرندیاتی بیش نگفتهام.
شک ندارم اگر 5 پدیدهی غیر قابل فهم در میان مفاهیم دنیا باشد، یکیاش همین مامان است.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 87/2/22 1:50 صبح
ما نداریم؛ هیچی نداریم. خیلی وقت است چیزی نداریم. البته این را وقتی می گویند که داشته باشند بعد از دست بدهند؛ در حالی که ما هیچ وقت نداشته ایم. حالا برای این که فضا را تلطیف کنیم می گوییم گویا؛ یا می گویند یا از این جور حرف هایی که دل همه را خوش می کند.
ما فرهنگ خیلی چیزها را نداریم. بشمرم؟ نمی شمرم. ما فرهنگ پیدا کردن بی فرهنگی های مان را هم نداریم. البته می دانم الان دارم به شما و فرهنگ تان هم توهین می کنم و همه را دارم یک کاسه می کنم و دارم شما را به چشم خودم نگاه می کنم.
به هر حال. ما فرهنگ نداریم آقاجان. همیشه که لازم نیست بنشینیم و از خودمان تعریف کنیم و گل بگوییم و گل بشنفیم. قبول کنید که عادت های ما برای مان آن قدر مهم و حیاتی است که نمی توانیم به هیچ وجه ازش چشم بپوشیم. و دل مان را به این خوش می کنیم که این ها سنت هستند نه عادات قومی و قبیله ای.
ما فرهنگ مان را از سر راه آورده ایم. برای هیچ کدام از رفتارهای فرهنگی مان هیچ توجیهی نداریم و هیچ گاه ننشسته ایم فکر کنیم دنبال چه چیزی هستیم. من نمی فهمم چرا باید مثال بزنم. این همه مثال هست دور و برمان. این قدر مثال زیاد است که حتی نمی توانم انتخاب کنم از کدام موضوع و از کدام ساحت نمونه بیاورم.
ما فرهنگ نداریم. بارها و بارها باید تکرار کنم. بدتر این که خیلی هم اعتماد به نفس داریم. هیچ وقت هم نمی خواهیم به خودمان بفهمانیم که داریم گند می زنیم و اشتباه می کنیم و نمی فهمیم. فرهنگ دومین نویسی هم نداریم!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 87/2/15 1:31 صبح
من تا حالا دختر کبریتفروش ندیدهام. پسر کبریتفروش هم ندیدهام؛ اصلا من تا امروز کبریتی آتش نزدهام. دروغ شد؟ نه!
من تا حالا حتا فندک هم نخریدهام. حتا فندک به دست هم نگرفتهام. دروغ نمیگویم. من دختران کبریتفروش را دوست ندارم. البته نه همهشان را. بعضیهاشان را دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. اما تا حالا از همهی دخترکان کبریتفروشی که شنیدهام بدم آمده است ازشان. من هیچوقت از هیچ کبریتفروشی کبریت نخریدهام. اما یک بار به یکیشان پول دادم؛ پول را گرفت. البته من داده بودم که بگیرد؛ اما فکر میکردم او کبریتفروش است.
کبریتفروشها سوژه شدهاند. سوژهای شاید برای فروش رفتن کبریتها. نمیدانم.
من گداها را دوست دارم؛ مخصوصا آنهایی که میآیند صاف و راست میگویند ندارم! بدبختم! بیچارهم! بچههام دارن از گشنگی له له میزنن. گرچه دیدن این چیزها تلخم میکنند و با خودم فکر میکنم چرا داری غیرت و مردانگیات را زیر پا له میکنی؛ اما به هر حال هیچوقت یادم نمیرود آن کبریتفروشی را که پول مرا قبول کرد و اصرار نکرد به من کبریت بدهد.
من دختر کبریتفروش را دوست ندارم. هیچکدامشان را. البته بعضیشان را خیلی دوست دارم؛ همانها که کبریت فروختن برایشان حکم تجارت را دارد؛ برایشان حکم مغازهداری را دارد.
کاش میدانستم موضوع این هفتهی دومین کدام دختر کبریتفروش است؟ کسی هست کمکی بکند؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 87/2/8 2:39 صبح
بگذارید پس از این همه نوشتن و نوشتن و نوشتن، خاطرهای نیز بنویسیم از روزهایی که مثلا استاد بودیم!
مهم نیست استاد چی بودیم و کجا و اینها. چیزی که مهم است اینکه شاگردهای ما از دوم راهنمایی بودند تا دوم دبیرستان؛ البته پسر نبودند ها! به هر حال. یک روز سر کلاس داشتم از شاگردها پرسش مینمودم؛ یادم هست داشتم یک سوال را به ترتیب از چند نفر میپرسیدم؛ بنابراین هر کس جواب درست را میداد، سوال کردن پایان مییافت.
در میان پرسیده شوندگان، دختری بود که -تا جایی که یادم مانده- اول دبیرستان بود. سوال را که ازش پرسیدم درست جواب نداد و چارهای نبود جز اینکه برویم سراغ کسی دیگر. نفر بعدی، ریزنقشتر از قبلی بود و ایضا یکی دو سالی هم کوچکتر بود. جواب را میدانست. با این حال که اهل مسخره کردن شاگردان و دست انداختن آنها نبودم، یک جمله ناخودآگاه از زبانم بیرون جست؛ البته با لحنی کاملا آرام و بدون تمسخر؛ گفتم «ببین! نصف قدته!»
کلاس که تمام شد، برای استراحت رفتم زیر سایهای نشستم؛ همان دختر اول که فکر کرده بود میخواستهام مسخرهاش کنم جلو آمد. من نشسته بودم و او ایستاده بود. ناراحت بود. ابروهایش را در هم کشیده بود و داشت ابراز ناراحتی میکرد. من هم که دیدم حرف بدی زدهام عذر خواستم؛ گرچه میدیدم او هنوز ناراضی است. گرچه بعدترها حدس زدم شاید ناراحتی زیادش بیشتر به خاطر حساسیتش باشد.
به هر حال ما آن روز یاد گرفتیم بچهی خوبی باشیم و حرفهای بد نزنیم! چند سال پیش بود؟ یادمان نیست؛ دارد یادمان میآید؛ ها! 4 سال پیش بود.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 87/2/1 1:29 عصر
آه کشیدم. از ته دل. نمیدانم از ته ته دل بود یا نه. اما از ته دل بود.
لب جوی. به لب جوی که میاندیشی محال است یاد یار نیفتی. البته شاید تنها برای فارسیزبانهاست که لب جوی و یاد یار همراهاند همیشه.
نمیدانم چه کسی اولین بار لب جوی نشستن را کنار یاد یار نوشته است اما هر که بوده دستش درد نکند. البته کم نیستند این چنین عبارتهایی؛ یکی دیگرش همین ماه خودمان.
بارها شده است سرم را چرخاندهام و ماه را دیدهام؛ تنها به تصور دیدن ِ...
فراموش نکنید؛ هیچ جای خالیای پرکردنی نیست؛ مگر با خودش!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 87/1/25 2:59 عصر
سنگ قبر. ما از این موضوعها خوشمان نمیآید. آخر ما دوست نداریم خاطر عزیزانمان را مکدر کنیم. آخر این روزگار دون تا دلتان دلمان دلشان بخواهد اسفبار هست که نیازی به حرفهای حزنآلود ما نباشد.
راست راست راستش را بخواهید ترجیح میدهم اصلا ننویسم. اما دوست ندارم بینظم باشم؛ یا شاید نمیخواهم بینظمتر از اینها باشم. یک سنگ قبر هست توی این دنیا؛ که من خیلی دوستش دارم؛ و الان دلم برایش تنگ شده. همان سنگ قبری که هر وقت میروم، مینشینم؛ دستم را رویش میکشم و میکشم. همان سنگ قبری که یک جایش اشتباه حکاکی شده. راستش را بخواهید نباید این چیزها را بگویم؛ اما به جای مهر نوشته تیر.
گاهی شده بروم روی آن سنگ قبر بنشینم و چشم به خاک بدوزم. یادش به خیر. خیلی وقت است نرفتهام؛ نتوانستهام بروم. دلم تنگ شده؛ خیلی...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 87/1/18 1:25 عصر
به نظر من که چیتوز خیلی خیلی خیلی خیلی بهتر است. از بهتر هم بهتر. چیتوز دستکم قابلیت سرگرم شدن را دارد؛ اما بعضی چیزها و ایضا برخی کسان، حتا همینقدر هم چیز ندارند. منظورم از چیز همان قابلیت و این حرفهاست.
مثل این است که به طرف بگویی تو آدم دروغگویی هستی و باید از امروز دیگر دروغ نگویی؛ یارو هم به جای اینکه فکری به حال رها شدن از دروغگویی باشد، روز و شب اینجا و آنجا داد میزند که بله! بیایید ببینید که فلانی به من گفته است خودت را اصلاح کن و دروغ نگو و این حرفها. بامزگی آنجاست که آقا یا خانم یارو، همهی اینها را به انگیزهی گوش به حرف بودن و مطیع بودن و اینها میگوید.
منظورم واضح است فکر کنم. هر سال رهبر انقلاب یک عیدی به مردم میدهند -و ایضا مسئولان-؛ و آن هم انتخاب نام یا عنوان برای هر سال است. اما مسئولین عزیز و محترم و گوش به حرف، انگار تنها وظیفهشان این است که بگویند ما باید امسال شکوفا بشویم و نوآور بشویم و حرف رهبر انقلاب را گوش کنیم و از این حرفها. به جان مادرتان اینقدر گوشهی همه چیز و همه جا ننویسید سال نوآوری و شکوفایی. حال شریفمان به هم خورد از این همه عوامانگی و عوامزدگی و این چیزها. به جای این کارها یه خرده هم که شده آدم باشید؛ یا دستکم آدم بشوید.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/12/19 2:55 صبح
اگر دستکم ِ دستکم ِ دستکم بیست درصد استدلالهای این آقای مشهور به دکتر سروش را نخواندهای، یا اطلاع درست و حسابیای از حرفها و گفتهها و نظریاتش نداری، خیلی بیخود میکنی حرف میزنی.
هر کی میخواهی باش؛ هر کی.
تکرار نشه.
بیزحمت اگر میخواهی حرف حساب بزنی و بلد نیستی، دستکم خزعبل نباف به هم؛ اگر خیلی دلسوزی، حرفهای آدمهای بزرگتر از خودت را کپی کن.
البته نمیگویم اعتراض نکن نه! وظیفهی تو اعتراض کردن است؛ اما نیازی نیست حرفهای بزرگتر از دهنت بزنی. همان قدر که سرت میشود حرف بزن. همان قدر که سرت میشود. یادت نمیرود که؟ تکرا نکنم؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/12/12 6:29 عصر
داشتم از مدرسه برمیگشتم. پیاده البته برمیگشتم. از روی پل. از اون پلهایی که به تپه میمانند. از پل تپهای که بالا میرفتم، دوست داشتم هر چه زودتر برسم به نوک تپه تا راه رفتن راحتتر شود.
دوست ندارم ادامه بدم. اه.
وقتی رسیدم به بالای پل، حس پیرمردی را پیدا کردم که دارد از زندگی پایین میآید. همیشه با عجله میخواهیم از سختیهای زندگی بگذریم و راحت شویم؛ اما از سر گذراندن بعضی سختیها همانقدر که خواستنی هستند آزاردهنده هم هستند.
نمیدانم. نتیجهگیری را بیخیال. همین را بشنوید که وقتی داشتم سرازیری پل را میآمدم حس خوبی نداشتم. حسی پبیه یک گوسفند. گوسفندی که زودتر از آن که به علف برسد، سیر شده است.
حالم خوب نیست.
کلمات کلیدی :