ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/8/4 12:36 صبح
شهادت رئیس مذهب تشیع، امام جعفر صادق رو خدمت همه تسلیت عرض می کنم.
از اونجایی که آقای احسان بخش این هفته گرفتار بودند و وقت نداشتند، امر فرمودند که من به جای ایشون بنویسم. و ضمنا گفتن که برای ایشون هم این هفته اگه میشه پست نذاریم که خب حالا باید روش فکر کنم :دی
در ضمن خیر مقدم میگیم به جناب آقای اسماعیل و جناب نمک که اخیرا به جمع نویسندگان دو مین پیوسته اند.
خب و اما موضوع این هفته. به خواست دوستان همون موضوع هفته قبل رو پیگیری میکنیم. این قسمت رو جهت یاد آوری قوانین این بازی و اینکه یادمون نره که مدیر حواسشون بهمون هست و انقلاب مخملی و از این حرفا نشه ، از پست هفته قبل جناب آقای احسان بخش، کپی می کنم.
داستان رو یکی از بچهها شروع میکنه و دیگران هم با توجه به ذوق و سلیقهی خودشون ادامه میدن تا ببینیم آخرش به کجا میکشه و چه جوری تموم میشه. فقط خواهشا دوستان وسط هفته داستان رو تموم نکنند تا به بقیه هم برسه!! دستتون هم برای هر نوع تغییر و تحول و اضافه کردن شخصیت جدید توی داستان بازه. فقط تو رو خدا اسکلت اصلی داستان که توسط نفر قبل از شما ساخته شده رو به هم نزنید و احیانا تناقضگونه نباشه. کمتر از 5 خط هم ننویسید لطفا.
شنبه: سوتک
یکشنبه: فاطیما
دوشنبه: آقا حامد(با استفاده از اختیارات مدیریتی! از ایشون میخوام که این هفته رو هم بنویسند)
سه شنبه: آقای اسماعیل
چهارشنبه: مهمان هفته
پنجشنبه: سایه
جمعه: جناب رائد
ضمنا بد نیست به ترتیب تقسیم بندی روزهای نویسنده ها دقت کنین. روزها دقیقا بر عکس هفته قبل شده و مثلا نفر آخر اون هفته این دفعه اول مینویسه و نفر اول اون هفته، این بار آخر. . . اسمایلی عدالت و از این حرفا
یا علی.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/8/3 12:47 صبح
یه باره دیگه حساب کرد.
مثل همیشه سر کلاس خوابش گرفته بود و کاغذ و مدادش رو درآوورده بود و همونطور که گوشش به مریم بود، شروع کرده بود به نوشتن شعر.اما چند دقیقه ای بود که به جای نوشتن ادامه ی شعرش داشت عددا رو جمع و تفریق میکرد.هر کاری می کرد نمی شد!
دیگه نتونست آروم بشینه، هنوز جمله ی مریم تموم نشده بود که گفت:«خانوم اجازه؟!»
خانوم کریمی همونطور که پشت میزش نشسته بود کمی سرش رو گردوند و نگاهش کرد:«جانم؟!»
- می شه یه سوال بپرسم؟
-الان؟!
یه دفعه انگار فهمیده باشه سؤالش بی موقع بوده، ببخشیدی کرد و ساکت شد. خانوم کریمی بلافاصله جواب داد:«نه نه! منظورم این نبود. الان وقت کلاس در اختیاره مریمه. مریم! می تونه سؤال بپرسه؟»
مریم به نشانه ی تایید سری تکون داد.
- خب! خانوم موبایل چه سالی وارد ایران شد؟
لبخندی روی لبای خانوم کریمی نشست و چشمهاش برق زد! زیر لب آفرینی گفت و دوباره رو کرد به مریم، که مات و مبهوت پای تخته وایساده بود:«خب مریم خانوم اجازه دادی، خودت هم سؤالش رو جواب بده»
مریم با لحن شاکیی گفت:«من چه میدونم! وسط قصه ی من پریدی که این سؤال بی ربطو بپرسی؟!»
همون طور که همه ی حواسش به خانوم کریمی بود و واکنشاش رو زیر نظر داشت، جواب داد:«قرار شد جواب سؤال منو بدی. اصلنشم بی ربط نیست» لباش رو با زبونش مرطوب کرد و ادامه داد:«ببین! تو اول قصهت گفتی مهتاب با موبایلش از اون عکسه عکس گرفته، پس موبایلش دوربین دار بوده! موبایل دوربین دار مگه چند ساله اومده تو ایران، اونم مثه الان که بچه مدرسه ایا هم داشته باشن! چند سال بیشتر نیس. اصلا فرض کنیم 10 سال خوبه؟ که عمرا این همه سال باشه. این مهتاب خانوم تو هم دانش آموزه یعنی نهایتا می تونه پیش دانشگاهی باشه و خیلی دست بالا حساب کنیم، 18 سالش بشه.فرضم می کنیم همون سال اولی که موبایل دوربین دار اومده یعنی مثلا اون ده سال پیش خودمون، این پیش دانشگاهی بوده.18 سال و 10 سال... میشه 28 سال. الان 30 ساله که از انقلاب می گذره. وقتی گفتی باباش تیربارون شده، همه ش منتظر بودم باباش خلافکار بوده باشه، که تازه اونم بعد انقلاب با طناب دار اعدام می کنن نه تیربارون، ولی خب میشد ماسمالیش کنیم!!!ولی یه جوری از باباش گفتی که آدم به این نتیجه می رسه قبل انقلاب شهید شده.خب هر جور حساب کنیم نمی شه دیگه! بااین چیزایی که تو گفتی با تموم اون فرضای دست بالایی هم که گرفتیم، مهتاب خانوم تو حداقل باید دو سال بعد از اینکه باباش شهید شده دنیا اومده باشه!!! چه جوری می شه اون وقت؟!»
حرفش که تموم شد، انگار که ذهنش دوباره آروم گرفته باشه، بی خیال ولوله ای که سؤالش تو کلاس به پا کرد، شروع کرد ادامه ی شعرش رو نوشتن!
تهنوشت:
1.تا آخر کلاس اینقدر بحث و حرف و همهمه شد که مریم بیچاره نرسید قصه ش رو تموم کنه و زنگ خورد، آخر کلاس خانوم کریمی ازش پرسید:«خب حالا آخرش چی می شد؟ اون عکسه و این ماجرا و ...؟؟»
مریم همون طور که می رفت سمت نیمکتش جواب داد:«هیچی خانوم! مثه این فیلم هندیا می شد! بعد از تیربارون بابای مهتاب، خرج دوتا خانواده می افته رو دوش مامان مهتاب. خب از پسش بر نمی اومد. اون خانواده هه هم، چند تا بچه بودن که کوچیکترینشون هنوز یه سالشم نشده بود. مجبور می شن بذارنش پرورشگاه! بعد انقلاب مامان اون خانواده آزاد می شد. اون مهمونه همون مامانه بوده که بعد سال ها اومده بود و به مامان مهتاب سر می زد و یاد خاطراتشون افتاده بودن. اون عکسه هم عکس همون مامانه بود. خانوم اسفندیاریم همون دختره بود که حالا بزرگ شده بود و آخرش مهتاب از روی شباهت چهره، این مادر و دختر رو بهم می رسوند!»
2. داستانتونو که خراب نکردم؟ اگه کردم هم به قول کوثر خانوم زیاد نفرینم نکنید! خب سخته نتیجه ی یه کار گروهی رو بدن دست یه نفر و همه هم راضی باشن!
3. این هفته خیلی هیجان داشت! می شه بازم از این بازیا بذارید جناب مدیر؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/8/2 9:36 صبح
همه چیز از اون روزی شروع شد که بابات رو تیربارون کردند.
بابات از مدتها قبل، وصیتنامهاش رو نوشته بود و داده بود دست من. یه شب یه پاکت سفید دستش بود و با چهرهای آرومتر از همیشه، پاکت رو به طرف من گرفته بود و بهم گفته بود:
- وصیتنامه رو همیشه میذارن پیش امینترین آدمی که میشناسن. مطمئنم که توی عمل کردن بهش کوتاهی نمیکنی...
وقتی اسم وصیتنامه رو شنیده بودم، ناخواسته تنم لرزیده بود. چشمم به چشمای بابات دوخته شده بود و همون یه لحظه تصور از دست دادنش، کافی بود برای رنگپریدگی و ضعف و سرگیجه و سیاهی رفتن چشم و ... . بابات دستم رو گرفته بود و منو نشونده بود گوشهی دیوار.
- نگفتم که همین الان میخوام بمیرم! چهت شد خانوم؟ برای شما که دیگه نباید از فلسفهی خلقت و مرگ بگم. خب اجله دیگه؛ ممکنه امروز برسه، ممکنه فردا. برای همینه که بهش میگن اجل معلق. باید همیشه منتظرش بود.
سخت بود؛ ولی بابات رو از اینکه وصیتنامهاش عینا اجرا میشه مطمئن کرده بودم:
- اگر، خدایی نکرده، زبونم لال، یه وقت خدا مقدر کرد که شما زودتر از من برید؛ چشم، مطمئن باشید که بیکموکاست عمل میشه.
بعدش هم چشمام پر اشک شده بود و برای این که اشکام رو نبینه رفته بودم توی آشپزخونه و به بهونهی درست کردن شام، خودم رو از نگاهش قائم کرده بودم.
چقدر زود وقت باز کردن در اون پاکت شده بود! همینطور که با دستای لرزون، سعی داشتم در پاکت رو آروم و بااحتیاط، جوری که گوشهی وصیتنامه پاره نشه، باز کنم؛ زیرلب از خدا میخواستم که قدرت عمل کردن به وصیتنامهاش رو داشته باشم.
بابات توی قسمتی از اون، آدرس یه خونهای رو نوشته بود و سفارش کرده بود که هر هفته، یه مبلغ مشخص پول رو با یه سری مواد غذایی ببرم اونجا و بدم بهشون. نوشته بود که از تأمین پوشاک و بقیهی مایحتاج زندگیشون، تا اونجا که از نظر مالی توانم میرسه، کوتاهی نکنم. نوشته بود خیالت جمع باشه که این کمکهات جای دوری نمیره. گفته بود اینا کمکهاییه که به یه خونوادهی آبرومند میکنی که چندسالیه پدرشون گوشهی بیمارستانه. نوشته بود نکنه یادت بره و اونا چشمشون به در بمونه. نوشته بود اونا مدتیه عادت کردن هر شب جمعه کسی در خونهشون رو بزنه و یه دست نوازشی به سرشون بکشه. نمیخوام بعد از مرگم احساس غربت کنن. نوشته بود مثل بچهی خودت و بلکه بیشتر، بهشون رسیدگی کن که این طفل معصومها، غیر از غم بیماری پدر، چشم به راه مادرشون هم هستند؛ مادری که یه روز مثل همیشه برای سازماندهی نیروهای مردمی رفته مسجد و دیگه برنگشته و بعد از اون هم نه خبری از زندهش شده و نه مردهش...
-------
- خیلی سخت بود؛ اونقدر که دیشب همش از خواب میپریدم و برای خودم داستان میساختم :دی
- بعد از کلی فکر کردن و زمین و زمان به هم دوختن، یه چیزی ساختم و مشغول نوشتنش شدم. آخرش دیدم یه چیز دیگه از توش دراومد!
- سوتک جون، میخوای نفرین کنی بکن؛ ولی زیاد نکن!
- از همهی دوستان به خاطر این که کمتر از بقیه میتونم اینجا حضور داشته باشم و نظر بدم عذرخواهی میکنم. محدودیت شدید در دسترسی به اینترنت دارم. اغلب همه رو میخونم؛ اما کمتر فرصت نظردهی دارم. عفو بفرمایید.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/8/1 1:23 صبح
با صدای محمدرضا سرشار (همون که قبلنا قصهی ظهر جمعه رو میخوند) بخونید:
تا اینجای داستان رسیدیم که مهتاب چند روزی دچار اضطراب و سردرگمی شدیدی شده بود.
ماجرا از آنجا شروع شد که خانمی ناشناس در اتاق پذیرایی مهمان مادر مهتاب شده بود. مهمانی آشنا با مادر که حتی آلبوم قدیمی خانوادهگی را هم در اختیار او قرار داده بود. هر چند مهتاب تا به حال او را ندیده بود.
مهمان ناآشنا با دیدن عکسی در آلبوم حالش منقلب شده و به گریه می افتد. مهتاب کنجکاو دیدن آن چیزی می شود که حال خانم مهمان را دگرگون ساخته. مادر تمایلی به نشان دادن آن عکس به مهتاب ندارد. مهتاب از لحظه ای غفلت مادر استفاده کرده و با دیدن عکس بر جا میخکوب میشود. چهره ی فردی آشنا در عکس خودنمایی میکند. حسی گرم سراسر وجود مهتاب را گرفته و برای کمک به آن مهمان غریبه تصمیم میگیرد از عکس قدیمی با تلفن همراه خود عکس انداخته و با آن فرد مقایسه نموده تا مطمئن شود. نقشه مهتاب لو رفته و موبایل توسط مادر ضبط می گردد . مهتاب مجبور به تغییر نقشه می گردد اکنون مهتاب از نبود مادر استفاده کرده و بار دیگر عکس را نظاره می کند....
و اما ادامهی داستان...
دستانش را همانند قنوت نماز به هم چسبانده بود. عکس قدیمی را داخل چالهای که بین دستهایش ایجاد شده بود انداخته و داشت به آن نگاه میکرد. گردنش را معصومانه کج کرده بود و آرام اشک میریخت. خودش هم نمیدانست چه مرگش شده است. البته این حرفی است که مهتاب در دلش به خود نهیب زد «چه مرگت شده دختر !!». یک وقت به حساب بی ادبی نویسنده نگذارید!
در همین افکار غوطه ور بود که صدای باز شدن در آمد. بیست و هفت- هشت سالی میشد که قفل در عوض نشده بود و مثل همیشه وقتی مادر میخواست در را باز کند باید اول در را به طرف خود می کشید و بعد کلید زنگزده را تا نصفه وارد مغزی قفل میکرد؛ آخر کار هم چند لگد آرام به پاشنهی در میزد تا فرجی شود و در باز شود. همین سبب می شد علاوه بر سر و صدای زیاد، چند دقیقه ای هم طول بکشد تا مادر وارد خانه شود.
در همین اثنا مهتاب از فرصت استفاده کرد و عکس را در آلبوم قرار داد. خود را به در ورودی اتاق رساند و سرش را به دیوارهی عمودی چارچوب تکیه داد. پای راستش را پشت پای چپش قفل کرد و همان طور که یک دست را مثل دستهی فنجان به کمر حلقه زده بود، آن دست دیگرش را به آن طرف چارچوب تکیه داد.
مادر وارد حیاط شد. قدبلند و دوست داشتنی. مهتاب داشت زیر چشمی نگاهش میکرد ولی مادر هنوز چشمش به مهتاب نیفتاده بود. نزدیک پله ها که رسید دستش را روی حفاظ گذاشت و سرش را بالا آورد.
- بهبه مهتاب خانم. اینطور نگام نکن دلم واست میسوزه. چیه پول میخوای؟
نه مامان پول کدومه. آخه چطور بگم؟ راستش ... راستش ...
- نمیخواد بگی خودم فهمیدم. با این گلی که لپهای تو انداخته حتما شوهر میخوای.
ماااااااااااااااامااااااااااااااااااااان. این حرفا چیه؟ اصلا قول بده راستشو بهم بگی؟ تو رو به ارواح خاک عزیز قسم بخور راستشو میگی.
- آره عزیزم بگو. فقط تو رو خدا مثل سوزنبان که جلوی رفت و آمد قطارا رو می گیره نباش. از جلوم برو کنار بذار بیام تو اطاق و صحبت کنیم. به ارواح خاک عزیز راستشو میگم.
نه مامان تا نگی نمیذارم بیای تو.
-ای خدا عجب گیری افتادیما. خب بگو. چی شده؟
مامان این خانمه که عکسش تو آلبومه کیه؟ همونی که جمعه هم نشون دوستت دادی و های های گریه کرد.قسم خوردی راستشو می گیا.
- نمیشناسیش مامان. بعدا بهت میگم. بذار بیام تو؛ خستهام.
نه مامان قسم خوردی. قسم ارواح خاک عزیز که اینقدر برات عزیزه. بگو دیگه.
مادر و دختر نگاهشان به هم گره میخورد. پردهی اشکی روی چشمهای مهتاب به لرزه میافتد. مادر هم دست کمی از او ندارد. خودش را کنترل میکند که بغضش نترکد. اما چه کند با این صدای لرزان.
همه چیز از اون روزی شروع شد که بابات رو تیربارون کردند...
افاضات التهیه:
برای اولین بارم است که داستان مینویسم. به جز «من او» هم که به اصرار دوستان بوده،هیچ کتاب داستان و رمانی نخواندهام. کاستی هایش را نبخشایید بلکه حتما گوشزد کنید. خوشحال میشوم.
کلمات کلیدی :