سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاور درماندگان

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/11 4:6 عصر

 
به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه‌ای نازک بر سر کشیده بود . من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه‌ای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام کردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ کجا می‌روی »
او که با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندکی ایستاد وگفت :« پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می‌برم . او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته »
با دیدن این صحنه ، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم .»



کلمات کلیدی :

با نمازم فارغ التحصیل شدم

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/11 3:49 عصر

 

خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشهایی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی  دادند، تا این که روزی به دفتر مسؤول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که باید نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می  کرد.
او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهای ژنرال بر می  آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می  کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده  ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می  توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می  خوانم. ان شاءا... تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه  ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می  نشستم از ژنرال معذرت خواهی کردم.
ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معنا داری به من کرد و گفت: چه می کردی؟
گفتم: عبادت می کردم.
گفت: بیشتر توضیح بده.
گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه  روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست، این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره  ای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده  ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می  گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.
من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.»




کلمات کلیدی :

می دوید تا شیطان را از خود دور کند

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/11 3:37 عصر

 

در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه « ریس » که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود:

« دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور کند. »

من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت:

ـ  چند شب پیش، بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدانِ چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل « باکستر » فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمی گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد، و پرسید: « در این وقت شب برای چه می دوی ؟ » گفتم: «خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. » گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: « مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بِدَویم و یا دوش آب سرد بگیریم. »

آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند؛ زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.




کلمات کلیدی :

فرمانده آبدارچی

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/11 3:36 عصر

 
آن چه برای همگان عجیب بود، نوع وضعیت ظاهری ایشان بود. فردی با لباس ساده و اکثرا بسیجی با سری تراشیده، بی آلایش که در اکثر اوقات او را با یک بسیجی ساده اشتباه می گرفتند. روزی درحالی که فرمانده پایگاه بود، با سینی چای از بسیجیان پذیرایی می کرد و کسی هم او را نمی شناخت. چهره ای که برای عراقی ها به عنوان یک افسر شجاع و نترس شناخته شده بود و آنها از نام او نیز می ترسیدند، سینی چای را جلوی بسیجیان می گرفت که ناگهان یکی از بسیجی ها که گویا خسته هم بود به حالت پرخاش به ایشان می گوید:
- این چه چایی هست که آوردی ... این که سرده ما داریم می رویم برای شما بجنگیم.
در این هنگام بابایی با لبخندی که بر لب داشت می گوید:
- چشم برادر ... همین الان براتون عوضش می کنم.
بعد از خروج بابایی، فرمانده بسیجی ها با عصبانیت رو به بسیجی جوان می کند و می گوید:
- هیچ می دانی اون کسی که سرش داد زدی چه کسی بود؟ او سرهنگ بابایی فرمانده پایگاه است تو باید برای این کار جریمه بشی.
در این هنگام بابایی وارد می شود و درحالی که سر خود را پایین انداخته بود، سینی را جلوی بسیجی می گیرد و می گوید بفرمائید برادر.
بسیجی که از کرده خود بسیار پشیمان بود، شروع به معذرت خواهی می کند که بابایی می گوید احتیاجی نیست ما همه برای خدمت آمدیم.



کلمات کلیدی :

او برای ما عملگی می کرد

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/11 3:27 عصر

 

در مراسم چهلم شهید بایایی، در میان سوگوارن مردی میانسال با کلاه نمدی به شدت گریه می کرد. یکی از دوستان شهید بابایی به او نزدیک می شود و می گوید:
- پدر جان این شهید با شما نسبتی داشته؟
و مرد جواب می دهد:
- او همه زندگی ما بود. ما هرچه داریم از اوست.
مرد ادامه می دهد:
- من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل ازاین که شهید بابایی به آن جا بیاید، در تنگنا بودند. ما نمی دانستیم او کیست. لباس بسیجی بر تن داشت برای ما حمام ساخت، مدرسه ساخت، غسالخانه ساخت و هرکس که گرفتاری داشت پیش او می رفت. او یاور بیچاره ها بود. هر وقت پیدایش می شد، همه با شادی می گفتند اوس عباس آمد. چند وقتی پیدایش نشد. گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم او دوست من بود ولی کسی حرف مرا باور نمی کرد. به بچه های نیروی هوایی هم گفتم جواب دادند: پدر جان می دانی او کیست او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی است. گفتم: ولی او برای ما عملگی می کرد.

 



کلمات کلیدی :

حکایت هایی کوتاه از رادمردی بزرگ

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/11 12:9 عصر

ارادت فوق العاده عجیبی به این عباس بابایی دارم. اصلا پنج شش سال پیش که کتاب پرواز تا بی‌نهایت رو خوندم یه احساس نزدیکی عجیبی باهاش کردم. تعارف که نداریم. به جز شهید صیاد و شهید بابایی از هیچ کدوم از شهدای دیگه ارتش هم خوشم نمیاد. ولی خب دیگه ببینید این عباس بابایی کی بوده که همه شهدای انقلاب و بسیج و سپاه و نیروی انتظامی و شهدای لبنان رو گذاشته تو جیبش و سه بار هم تکونده که من اینقدر باهاش حال می‌کنم.


خلاصه اینکه مرد فوق العاده عجیبی بوده. اگه این کتاب یا هر کتاب دیگه ای که در مورد این شهید هست را نخونید، نصف عمرتون در فناست.



کلمات کلیدی :

35 کیلو امیدواری

ارسال‌کننده : در : 87/9/9 11:0 عصر


راستش اولش که موضوع رو خوندم فکر کردم که واقعا تاثیر گذارترین کتابی که خوندم چی بود؟؟؟
ولی وقتی فقط یه کم فکر کردم سریع « 35 کیلو امیدواری» (نویسنده: آنا گاوالدا/مترجم: آتوسا صالحی/نشر افق) به ذهنم اومد که خوندنش باعث شد من وبلاگ دو ساله ی  چند کیلو امیدواری رو راه اندازی کنم که الان در دو سرویس بلاگفا و پارسی بلاگ اداره میشود.
این کتاب در مورد زندگی پسربچه ای به نام گرگوری است که از مدرسه بیش از هر چیز دیگری در دنیا متنفر است و نمرات کارنامه ش افتضاح است و تنها کسی که درکش می کند و استعداد هایش را می شناسد و درکش می کند پدربزرگش است.گرگوری در چوب بری استعداد خاصی دارد و بیشتر وقتش را در کارگاه چوب بری پدربزرگش می گذراند. در این رمان 80 صفحه ای به مشکلات این پسر اشاره می کنند و سرانجام کاری که با کمک پدر بزرگش انجام می دهد که نوشتن نامه ای به مدیر هنرستانی در شهری دیگر که حتی تصورش هم نمی کرد که مورد قبول آنجا باشد؛متن آن نامه این بود:
آقای عزیز،
دلم می خواهد توی هنرستان شما درس بخوانم.اما می دانم که غیر ممکن است،
چون اوضاع کارنامه ام خیلی افتضاح است.
در بروشورتان خواندم که در هنرستان شما، کارگاه نجاری و مکانیکی هست. همین طور
کلاس آموزش کامپیوتر و گلکاری. شخصا فکر می کنم نمره ی خوب گرفتن مهم ترین
مسئله ی زندگی نیست.انگیزه هم خیلی اهمیت دارد. من دلم می خواهد به گرنفیلد
بیایم، چون اطمینان دارم آنجا خیلی خوشحال خواهم بود.دست کم الان این طور فکر می کنم.
من آدم بزرگی نیستم.وزنم تقریبا سی و پنج کیلو امیدواری است.
خدانگه دار
گرگوری موری

نویسنده درباره ی انگیزه ی نوشتن این کتاب می گوید:
« این کتاب را برای قدردانی از دانش آموزانی نوشتم
که در مدرسه نمره ی خوبی نمی گرفتند اما استعدادی شگفت انگیز داشتند.»

در پایان داستان پسر استعدادهایش در آن هنرستان شکوفا شده و پدربزرگش از  کما و مرگ حتمی  که در طول داستان بر روی پسرک تاثیر بسیار بدی داشت نجات پیدا کرده و ویلچر نشین می شود...و به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی می کنند!  

پ.ن .البته اینم بگم خود وبلاگ چندکیلو امیدوراری هم باعث شد مطالعات خوبی داشته باشم .و الان میتونم بگم کتابهای روانشناسی
زیادی خوندم .در واقع اگه کتاب سی و پنج کیلو امیدواری نبود شاید  الان من اینهمه کتاب  روانشناسی نخونده بودم .




کلمات کلیدی : امیدواری، کتاب تاثیر گذار

از همه

ارسال‌کننده : رائد در : 87/9/9 1:26 صبح

سال دوم دبیرستان بودم. آقای احمدی معلم تاریخ بود. همان تاریخی که بیش از 300 صفحه بود و اسمش -شاید- تاریخ معاصر ایران بود. در یکی از درس‌های پایانی کتاب، در کم‌تر از یک صفحه، حرف از مرگ مشکوک سیدمصطفی خمینی و علی شریعتی بود. البته از یک صفحه‌ هم کم‌تر بود.
آقای احمدی خیلی انسان آرام و فهمیده‌ای بود. البته هیچ نسبتی با پسر شجاع یا حتی پسر فهمیده نداشت! مقادیری درباره‌ی دکتر شریعتی حرف زد توی کلاس. برایم جالب بود. ازش خواستم چند تا از کتاب‌های شریعتی را معرفی کند. بلافاصله گفت «کتابای شهید مطهری رو خوندی؟» من هم گفتم «بله» البته ممکن است فقط سر تکانده باشم به نشانه‌ی بله! گفت «چه کتابی؟» و من هم گفتم «حماسه‌ی حسینی». یادم هست چند کتاب شریعتی را معرفی کرد.
دوم دبیرستان بودم. گفتم البته! رفتم کتاب‌فروشی آقای افکاری. کتابی که می‌خواستم را نداشت. سفارش دادم بیاورد. هر هفته یک بار سر زدم. اما نیاورد. ماه‌ها بعد فهمیدم چون راستی بوده، ترجیح داده کتاب «حسین وارث آدم» دکتر شریعتی را برای یک دبیرستانی نیاورد که گمراه بشود!
هر چه بود ان کتاب را پیدا کردم و خریدم و خواندم. بارها خواندم. حاصل چند سخنرانی بود ‌آن کتاب. یکی از بخش‌های کتاب، اسمش «حسین وارث آدم» بود. به نظر شهید مطهری، این بخش از این کتاب، -یا بهتر بگویم این سخنرانی،- تحلیلی مادی‌گرایانه بود از حادثه‌ی عاشورا؛ که آن‌چه در عاشورا پیش آمده بود را نتیجه‌ی قهری و طبیعی سیر تاریخ می‌دانست، و نقش انسان‌ها و نیز گناه‌ها و سنگ‌دلی‌های‌شان را در واقعه‌ی عاشورا نادیده می‌گرفت. و در برابر هم قرار گرفتن جبهه‌ی حق و باطل را ادامه‌ی مبارزه‌ی تاریخی حق و باطل و در راستای دشمنی هابیل و قابیل تحلیل کرده بود.
یکی دیگر از سخن‌رانی‌های این کتاب، انتظار مذهب اعتراض بود. همه‌ی کتاب را که نباید توضیح بدهم. تنها یک نکته‌ی دیگر بگویم و آن این که دکتر شریعتی در قسمتی از «انتظار مذهب اعتراض»، به ساختاری شبیه به مجلس خبرگان برای «کشف» نائب امام معصوم اشاره می‌کند. در حالی که روشنفکرانی که خود را دنباله‌ی فکری شریعتی می‌دانستند و می‌دانند، خیلی راحت این بخش‌های سخنان شریعتی را نادیده می‌گیرند و گرفتند.
بگذریم. «حسین وارث آدم» و نویسنده‌اش، مطمئنا تاثیر قابل توجهی بر انقلاب‌کرده‌های سال 57 داشته است. گرچه انحرافات بزرگی هم این کتاب دارد؛ اما به هر حال باید خواند و دید و یاد گرفت. از همه.
این‌ها را هم بخوانید: شریعتی یک چهره همچنان مظلوم است و شریعتی و چهار تا آدم حسابی!


کلمات کلیدی :

کتاب تاثیر گذار

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/8 11:12 عصر

موضوع این هفته: معرفی کتاب تاثیر گذار
در توضیح باید بگم که دوستان بزرگوار که قرار بر نوشتنشان در این هفته می باشد، بخشی از یک کتاب یا معرفی یکی از بهترین کتاب هایی را که تا حالا خوانده اند را انجام میدهند. در کنار اینها برای معرفی بهتر کتاب حتی میتوانند از مشخصات کتاب و نام ناشر و نویسنده و حتی قیمت و  به همراه مشخصات چاپی اون کتاب که در چه قطعی چاپ شده و تیراژ و اگر خارجی بوده، نام بهترین مترجم  و چند نوبت تکرا چاپ و .... را هم نام ببرند.

دوستانی که قبول زحمت میکنند:
شنبه: رائد      یکشنبه : فاطیما   دوشنبه: حامد     سه شنبه: سایه     چهارشنبه: اسماعیل   پنجشنبه : سلما     جمعه: ضعیفه

ممنون و یا علی.




کلمات کلیدی :

پدرم آخوند است

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/9/7 2:21 صبح

پدرم آخوند است. بعضی وقت‏ها که بیرون می‏رویم و بعضی‏ها به او تیکه می‏اندازند، ناخودآگاه گوشی‏م زنگ می‏خورد و مجبورم با صدای بلند صحبت کنم! تحمل دیدن سر پائین و لبخندش را ندارم.

***

برادرم آخوند است. وقتی می‏خواست برود درس آخوندی بخواند، پدرم گفت راضی نیستم. اما او رفت. بعدها پدر لو داد که می‏خواستم با این حرفم چشمانت را باز کنی و جوری نباشد که به خاطر اینکه من آخوند شدم تو هم درس آخوندی بخوانی. حالا می‌فهمم چرا گفت راضی نیستم.

***

پسرعمه‏ام آخوند است. استاد دانشگاه است. استاد من است. دانشجویان در کلاس همه او را استاد و حاج‏آقا صدا می‏زنند. اما بعد از کلاس فحشی نیست که به او ندهند. کسی نمی‏داند پسرعمه‏ی من است. بیچاره عمه‏ام!!! گاهی من هم جوگیر می‏شوم و هم‏کلاسی‏هایم را همراهی می‏کنم!

***

برادرم به خواستگاری رفت. همه فامیل به جز همسر آینده‏اش! با این ازدواج مخالف بودند. چون آخوند بود!

***

راهنمایی بودم. پدرم با موتورش مرا به مدرسه می‏رساند. بچه‏ها به من می‏گفتن «طوله شیخ». از آن به بعد همیشه آن مسافت طولانی را پیاده می‏رفتم.

***

پدرم آخوند است. قبل از اینکه آخوند شود مسئولیت‌های زیادی داشت. مسئول بنیادشهید، بخش‌دار، مسئول جهاد سازندگی، سپاه و ... . ولی حالا فقط آخوند است. هرچند معاونان او معاون وزیر شده‌اند!

***

یکی‌ دوبار  پدرم مسافرت بود و من مجبور بودم شهریه‌ی او را دریافت کنم. مدرسه‌ی فیضیه. صف‌های شصت هفتاد نفری از طلاب. ساعت‌ها معطل در صف. نوبتم که می‌شود اول کارت را می‌بیند. می‌گوید این که تو نیستی.
- پدرم است. مسافرت رفته بود. من را فرستاد.
با تندخویی می‌گوید: نه پسر! نمی‌شود. برو بگو خودش بیاید.

شناسنامه‌ام را به همراه دارم. نشانش می‌دهم و می‌گویم: به خدا من پسرش هستم. یکی از طلاب که مرا می‌شناسد جلو می‌آید و حرفم را تضمین می‌کند.

چند عدد دفتر را باز می‌کند ، اسم پدر را پیدا می‌کند و تیک می‌زند. چندین بار آن چهار هزار تومانی را که قرار است به من‌ بدهد را می‌شمارد و در نهایت راضی می‌شود که از آن دل بکند. خوب راهکار درآوردن اشک را بلد است! البته نه اشک سختی کار. اشک دیدن مظلومیت‌های یک آخوند.

 

تا اینجای نوشته‌ام بدون هیچ واهمه‏ای، حرف دلم را گفتم. حال هم آخرین جمله‌ام را بدون هیچ تکلف و دو رویی می‌گویم:
پدرم آخوند است و من به پدرم افتخار می‌کنم.




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5   >>   >