ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/9/19 12:35 صبح
چشمان خود را باز کرد و با یاد آوری خوابی که دیده بود، دستی بر پیشانی گذارد و ....کوره ی داغ روی پیشانی باز میسوخت و انتظار خنکی از آن نمیرفت.
سکوتش را نمی توانست معنا کند و منتظر آغاز طوفان بود. طوفانی به بلندای تمام امتداد آرامش او و بی قراری خود. آرامش او دلش را چنگ زده و ذره، ذره به امتداد آن سراشیبی مرگبار نزدیک می نمود. سراشیبیی که باز باید ثانیه های خاموش بی اویی را شمارش مینمود.
نگاهش آوای رفتن داشت و او نمی توانست این رفتن را پذیرا باشد. باز رفتن و نبودن. باز بی او رفتن و ... در نهایت، بی او ماندن. باز او راهی شده و باز روزهای بلند بی اویی آغاز می گشت.
باز خواهم گشت ... این جمله، سرش را به دوران می انداخت و یاد لحظات طوفانی آن روز بارانی را برایش به نمایش در می آورد...
نم نم باران به دریایی از امواج بدل گشته و او هنوز نمیتوانست چشم از او بردارد.
قلب تپنده ی سرخ فام صورتش را به پیشانیش نزدیک کرده و داغی بر آن نشانده و او فکر کرده بود که این نه یک بوسه، که مُهری به داغی یک آتش بر پیشانیش نشانده است.
تا سرد شدن این آتش، من باز خواهم گشت.
و او چه کودکانه پنداشته بود که این کوره سرد خواهد شد.
کوره ی داغ روی پیشانیش باز میسوخت و انتظار خنکی از آن نمیرفت.
دست بر پیشانی گذارده و با لمس آتشِ کوره ی داغ زده ی پیشانیش زیر لب تکرار نمود:
لعنت به سفر...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/9/18 1:20 صبح
سفری خوب است که همسفرش خوب باشد، زمانش خوب باشد، تجهیزاتت تکمیل باشد و از همه مهمتر مقصدش خوب باشد.
یک چیزهایی بین همهی سفرها مشترک است؛ مثلا:
- همهی سفرها قبل از وقوع، یک انگیزه میخواهد که باعث تصمیم سفرساز بشود؛ مثلا: یک انگیزهی الهی.
- هر سفری نیاز به آمادگی دارد، هم آمادگی روحی و هم آمادگی از لحاظ تجهیزات و امکاناتی که مسافر با خودش همراه دارد؛ مثلا: یک کولهبار از خوبی.
- همهی سفرها یک مقصد مشخصی دارند؛ مثلا: یک مقصد بهشتی.
- همهی سفرها وسیلهای لازم دارند برای انتقال؛ مثلا: یک شاخه گل محمدی.
- اغلب سفرها بدرقهکنندههایی در مبدأ دارند و استقبالکنندگانی در مقصد؛ مثلا: یک آغوش حسینی.
آنوقت اگر گفتی به این سفرِ خوشرنگ و خوشعطر و بو میگویند چی؟!
کلمات کلیدی :
سفر،
شهید،
شهادت،
مسافر،
مرگ،
خون
ارسالکننده : رائد در : 87/9/17 2:43 صبح
سفرها همیشه سختترین روزها هستند. سختترین و شاید پرفشارترین روزها هستند.
خانه که باشی، همهی کارهایت همانگونه است که باید باشد. دستکم اگر هم بینظمیای باشد و اشکالی پیش بیاید، زود میشود درستش کرد.
و سفر. سفر که میروی باید بیشتر ِ خواستههایت را کنار بگذاری. اگر هر شب ساعت 10 مینشستی به تماشای گلهای باغچهات، باید چند روزی دیدن گلهای باغچه را فراموش کنی. همهی دلخوشیهایت را باید کنار بگذاری و بروی سفر.
گفتم دلخوشی. اصلا چرا دلخوشیهایمان را کنار بگذاریم و سفر برویم؟ سفر که میرویم، با شرایط جدیدی خو میگیریم. عادتهای زیادی را مجبور میشویم کنار بگذاریم.
و مجبور میشویم حتی با سلیقهها و خواستهها و شاید حتی عادتهای همسفرانمان کنار بیاییم.
چرا این کلمهها و توضیحها این همه شبیه توضیحهایی است که میشود دربارهی زندگی داد؟ آه. یعنی اشتباه نوشتم؟ موضوع این هفته چه بود؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/9/16 2:6 صبح
رهایمان نمی کند این ضمیر ناخودآگاه حرف نشنو!
هر چه می خواهیم این ذهن را آزاد بگذاریم تا راحت بتواند چیزی بنویسد، نمی شود که! باز تا یاد موضوع می افتم هی چند تا چیز به زور خودشان را جا می کنند در ذهن مبارک!
و اما افاضات این ضمیر ناخودآگاه:
1. اول از همه تا اسم سفر رو شنیدم، یعنی خوندم، یکی شروع کرد تو دلم شعر خوندن:
...
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر(!)، که هر چه کرد، او کرد!
2. شعره که تموم شد، نوبت رسید به اقسام دیگر ادب پارسی انگار، باز شروع کرد به خوندن:
بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی!
3. یه دفعه خیلی بی ربط بی خیال می شه زبان شیرین پارسی رو، فکر کنم از رو جوگیری، یا نمی دونم هر چیز دیگه، یه آیه می خونه:
... وقال إنی مهاجر إلی ربی...
.
.
.
افاضاتش تموم شده و من نشسته م دارم به این پراکنده گوییاش فکر می کنم!
به این که هجرت و سفر چه ربطی بهم دارن؟
به این که ایمان دارم بسیار سفر باید...
به این که خوب یا بد بودن هر چیر، نه فقط سفر، فقط به دید تو بر می گرده!
به اینکه...
ته نوشت:
درسته جناب مدیر نیستن، جانشینشون که هستن! الان میان و توبیخ می شم برا این که این ده مینه نه دومین! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/9/15 10:29 عصر
با آرزوی سلامتی و سفری خوش، برای مسافرین و زائرین بزرگوار دومین، که خب جای همگی آنها خالی بوده و امید به اینکه انشاءالله ما رو هم از دعای خیر خودشون فراموش نکرده باشند، با اجازه ی بزرگترها و اساتید خودم موضوع هفته ی بعد و عزیزانی که بزرگواری می کنند و می نویسند، را اعلام می کنم.
موضوع : سفر
شنبه : سوتک
یکشنبه : رائد
دوشنبه : کوثر
سه شنبه : سایه
چهارشنبه : اسماعیل
پنجشنبه : سلما
جمعه: فاطیما
ممنون از تمامی دوستان: یا علی.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/9/14 12:55 صبح
بعد از یک هفته خرابی کامپیوتر، بالاخره امروز کمی حالش اومد سر جاش .و قرار بود که من فردا سری به دنیای مجازی بزنم. اما خیلی شانسی و چون خوابم نمیبرد امشب اومدم تا مطالب 2 مینی ها را بخونم . ولی با دیدن اسمم برای مطلب پنج شنبه مقداری دود از سر مبارک بر هوا رفت!!!
هیچی دیگه باید مینوشتم تا جناب مدیر عصبانی نشده اند.
نکته با اهمیت : شما خیلی شانس اوردید که من شانسی به دومین اومدم وگرنه از قلم زیبای من بی نصیب میموندید.
و اما کتاب تاثیر گذار:
راستش اگه بخوام کتاب تاثیر گذاری رو بهتون معرفی کنم اسم واقعیم فاش میشه پس میرم سراغ کتاب دیگه ای.
پدر بنده کتابخونه ای کوچک ولی پر از کتاب های ارزشمندی دارند که من هم هروقت دلم میگیره به اونجا پناه میبرم و کتابهایی را از روی جلد یا اسم انتخاب میکنم و میخونم یکی از کتابهایی که هم زیبا و دلنشین بود و هم به دانشم افزود کتاب یکصد داستان ،پانصد موضوع است ،که شامل موضوعات مختلفی در تمام زمینه هاست و داستانهای کوتاه و جذابی را بیان میکند. من تابحال 3 جلد از این کتاب 541 صفحه ای را خوانده ام و لذت یرده ام بطوری که وقتی وارد فضای کتاب و داستانهاش میشوم زمان و مکان را فراموش میکنم و تا بیش نصف آن را در همان مرحله اول میخوانم و چیزهای زیادی از ان یاد گرفته ام.
آهان یعنی باید داستانهاشو تعریف کنم تا ببینید که چه تاثیری گذاشته؟؟؟
من فقط میگم،خودتون برید اون کتاب رو گیر بیارید بخونید تا تاثیرشو هم درک کنید.
ببخشید دیگه خیلی فی البداهه و هولکی بود.
یا علی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/9/13 8:21 صبح
خب تقریبا مقدار زیادی فکر کردم تا یادم بیاد کدوم کتابی که مطالعه کردم روی من خیلی موثر بوده. البته مطالعه ی من زیاد نیست و این اصلا چیز خوبی نیست. باید بیشتر بشه.
یادم اومد که وقتی 15 سالم بود یک کتابی خوندم در مورد زندگانی و احوالات آیت الله بهجت. این کتاب اون موقع خیلی روی من تاثیر گذاشته بود. خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود و باعث شد تا به خیلی مسائل فکر کنم. دیدم رو به چیزها عوض کرد تا حدی. روی رفتارم تاثیر خوبی داشت. باعث شد تا بعد از اون دنبال یک سری دیگه از کتاب ها هم برم و بخونم. عنوان کتاب فریادگر توحید هست.
البته نمی دونم اون موقع خوندن اون کتاب برای من که در سن نوجوانی بودم اولویت داشت یا نه. الان که فکر میکنم میبینم رعایت و توجه به اولویت، در اون شرایط حساس سنی خیلی مهمه.
از این کتاب که بگذرم یاد یک رمان می افتم. کتابی که خوندم و روی افکار، رفتار و شخصیت من تا حدودی موثر بود. خیلی دوست داشتنی هست. رمان معروف رضا امیرخانی. وقتی میخوندم عمدا سرعتم رو کم کرده بودم تا دیرتر تموم بشه. ولی از قضا آخرش هر کار کردم تموم شد.
پی نوشت:
از اون جایی که من الان در شهری به اسم یزد هستم و از اون جایی که تو این شهر یزد از دیشب تا حالا بارون میاد و از اون جایی که این شهر یزد زیر ساخت های بسیار قوی و پیشرفته ای داره، برای همین با اولین بارش بارون سیستم برق رسونی مختل میشه. و از اون جایی که باتری خراب لپ تاپ من بدون برق دیری نمی پاید و از اون جایی که وقتی باتری دیری نپاید پس من چه جوری بنویسم این جا ... لذا از تمام اهالی محترم بابت دیر کرد معذرت می خوام و امید بخشش دارم.
الاحقر اسماعیل/ من الله توفیق
کلمات کلیدی :
امیرخانی،
آیت الله بهجت
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/9/12 1:51 صبح
خب ... انگاری قرار بر این شد که بنا به خواست ایشون! اسمتون رو بنویسم تا دیگه بدون اسم برام کامنت نذارین؟ من تاثیر این کتاب رو هم بنویسم. البته تاثیرش برخودم . خب با اجازه ی بزرگترها میخوام رک و راحت حرف بزنم. پس یا علی.
وقتی کتاب برباد رفته رو میخونین و بعد از گذشت حدود 50 صفحه ی اول که شخصیت ها براتون جا میفته و با اسم ها و شخصیتهای وجودیشون آشنا میشین چند اسم براتون خودنمایی میکنه. اول اسم تاثیر گذار که از خواننده های این کتاب بپرسی که به نظرت بهترین شخصیت این کتاب کیه ؟ بلافاصله میگه ملی یا همون ملانی. ملانی بانویی سنتی بوده که با عشق ورزی به همسر و فرزندش و رعایت تموم قوانین جامعه ی سنتی روز آن زمان آتلانتا محبوب مردم خودشه. مهمونی های سنتی بعد از ظهری که میده. کمک به پیرها و .... هر اونچه که میتونه یک زن رو محبوب جامعه بکنه. شخصیت اشلی هم بعنوان یک مرد جنگ رفته و عاشق خانواده میتونه محبوب بعدی باشه و در کنار اینها اگه از منفورترین افراد سئوال بشه ، از اسکارلت و در کنارش رت باتلر نام برده میشه. بهتره راحت تر و رک صحبت کنم. همیشه اسکارلت و شخصیتش برام جالب بوده. شاید اگه قرار باشه یکی از محبوبین این رمان رو نام ببرم از اسکارلت اسم میبرم. اسکارلت زنی بود که به دلیل زیر پا گذاشتن قوانین آن روز جامعه ی خود منفور جامعه شد. قوانینی که درسته عرف جامعه بوده اما خب غلط بوده. مثل اینکه یک زن اگر بیوه شد باید تا آخر عمر لباس تیره و قهوه ای بپوشه اما اسکارلت زن بیوه ی جوان که فقط 16 سال داره نمیتونه به این مطلب تن بده و برخلاف عرف جامعه ی خود با توجیه این مطلب برای خود که من فقط 16 سال دارم ، لباس روشن میپوشه. و یا برای جمع اوری خیریه برای مناطق جنگی باز بر خلاف عرف جامعه ی خود در مجلس رقص شرکت میکنه. یا برای زمینی که ارزش معنوی برای اون قائل بوده از جون مایه میذاره و البته خب منکر اشتباهاتش بر سر اصرار بر عشق اشلی و دور شدن از رت نیستم. اما شخصیت اسکارلت رو به دلیل اونکه تن به عرفیات پوسیده ی جامعه ی روز خود نداد قابل تقدیر میدونم. یا شخصیت منفور بعدی رت باتلر که خب او نیز به نظر من یکی از بهترین های این کتاب هست. چون او نیز بر خلاف بقیه که برای خانواده هایشان فیلم بازی میکنند، شخصیت واقعی خودش رو نمایش میذاره.
شخصیت اسکارلت از اونجهت برام قابل تقدیره که اون برا اونچه براش ارزش بود جنگید. و از همه چیز خویش در این راه مایه گذاشت و در زمانی که همه در برابر مشکلات سر خم کردند اون ثابت در برابر گردباد زندگی ایستاد. زمانی که مردها از ترس از خونه بیرون نمی اومدند او برای حفظ اونچه به زور به دست آورده بود پا بپای مردها کار میکرد.
دو مطلبم هست. یکی در مورد برده داری و یکی هم در مورد کوکلس کلانها که خب در این موردم نظر خاص دارم که فکر نمیکنم دیگه وقت باشه.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/9/12 12:17 صبح
اسکارلت بزرگترین دختر جرالد اوهارا صاحب مزرعه پنبه تارا تنها به یک چیز میاندیشد : ازدواج با اشلی ویلکز پسر مالک مزرعه مجاور. در یک میهمانی در خانه ویلکز ، اسکارلت به اشلی اظهار علاقه میکند ولی اشلی عنوان میکند که با ملانی دختر داییش میخواهد ازدواج کند. رت باتلر که شاهد صحبتها بودهاست اسکارلت را نصیحت میکند.جنگ شمال و جنوب آمریکاآغاز میشود و اسکارلت با چارلز برادر ملانی ازدواج میکند. چارلز در اردوی آموزشی در میگذرد. اسکارلت به آتلانتا پیش ملانی میرود و در آنجا دوباره با رت باتلر که حالا دلال ارتش است و پول کلانی به جیب میزند روبرو میشود.وقتی آتلانتامورد حمله نیروهای شمالی قرار میگیرد، رت به اسکارلت و ملانی کمک میکند که ازشهربگریزند و آنگاه به جنوبیها میپیوندد. وقتی اسکارلت به تارا میرسد مادرش مرده وپدرش دچار جنون شدهاست و مسئولیت نگهداری از مزرعه بعهده اسکارلت میافتد. اشلی ازجنگ بر میگردد و در کنار همسرش و اسکارلت زندگی میکند. شمالیها برای مزرعه مالیات سنگینی وضع میکنند و اسکارلت برای نگهداری مزرعه با فرانک کندی نامزد خواهرش ازدواج میکند. پس از مرگ فرانک ، اسکارلت اداره کارخانه چوب بری اورا بعهده میگیرد. سرانجام اسکارلت با رت باتلر ازدواج میکند ولی توجه مداوم او به اشلی ازدواجشان را به جدائی میکشاند. پس ازمرگ دختر خردسالشان رت برای همیشه اسکارلت را ترک میکند و اسکارلت که بالاخره دریافتهاست اشلی هیچگاه او رادوست نداشته و علاقه او به اشلی بیشتر یک رویای کودکانه بودهاست به مزرعه پنبه تارا باز میگردد تا به زمین نزدیک باشد و از آن نیروی حیات بگیرد.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/9/12 12:9 صبح
ضمن ارزش گذاری بر کتب دینی و اخلاقی خصوصا نوشته های شهید محراب، آیت الله دستغیب که همیشه تلنگری بر نفس سرکش بوده، با اجازه میخواستم اینجا از یک رمان صحبت کنم. رمان زیاد خوندم اما هیچ کدوم مثل اثر قوی و جاودان و ماندگار مارگارت میچل یعنی کتاب بربادرفته، برام تاثیر گذار نبوده. اگه مسخره ام نمیکنین باید بگم که این کتاب رو چند بار خوندم.
«مارگارت میچل» نویسنده آمریکایى رمان مشهور «بربادرفته» است، که شاید آن را بتوان پرخواننده ترین رمان تاریخ ادبیات داستانى جهان نامید. «میچل» به صورت حرفه اى به شغل روزنامه نگارى مشغول بوده و با نام مستعار «پگى» مقالات، مصاحبه ها و نقدهاى ادبى خود را در نشریه آتلانتا به نام «ژورنال» به چاپ مى رساند. عمر روزنامه نگارى او 4 سال بیش طول نکشید چرا که پس از آسیب دیدگى قوزک پایش براى مدتى طولانى از فضاى مطبوعاتى به دور ماند که در نهایت به ترک کامل آن انجامید. همان سال نوشتن رمان «بربادرفته» را آغاز کرد و سه سال بعد در حالى نگارش این رمان به پایان رسید که حجمى بالغ بر یک هزار صفحه داشت.
شاید یکی از دلایل جاودانه شدن این اثر شخصیت پردازی قوی آن است. در میان آدمهای داستان، هیچ شخصیت صددرصد سیاه یا سفید، پیدا نمیکنید. همگی انسانهایی هستند مثل خود ما، خاکستری. بنابراین همزاد پنداری خواننده با شخصیتهای داستان بسیار قوی نمود پیدا میکند. این نکته در مورد شخصیت اصلی قصه به گونهای هنرمندانه و با ظرافتی صد چندان رعایت شده است.
انگار اسکارلت همان کودک درون هر کدام از ماست که هنوز بالغ نشده و همانطور که خود در کابوسهای مداوم شبانهاش میبیند، در حال دویدن در کوچهای ترسناک و مه گرفته است. اسکارلت به سمت پناهگاهی میدود که تا آخر داستان، نمیفهمد همان همسرش بوده است، مامنی که بارها پناهش داده ولی او با حماقت از کنارش گذشته است.
در جهت جنبه های منفی داستان که به آن پرداخته شده می توان از موجه جلوه دادن برده داری تحت عنوان حمایت از سیاهان ، و مطلب دیگر توجیه جنایات کوکلس کلان ها در آن زمان نام برد.
البته از این کتاب یک فیلم هم با همین نام ساخته شده که به نظر من به هیچ عنوان به خوبی کتابش نیست.
اگه نخوندین توصیه میکنم که بخونین ... حتما..
کلمات کلیدی :